تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 56
بازدید دیروز : 114
بازدید هفته : 56
بازدید ماه : 170
بازدید کل : 73517
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 56
:: باردید دیروز : 114
:: بازدید هفته : 56
:: بازدید ماه : 170
:: بازدید سال : 23701
:: بازدید کلی : 73517
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

 

خیلی گشته بودیم،نه پلاكی نه كارتی،چیزی همراهش نبود. لباس فرم سپاه تنش بود.چیزی شبیه دكمه پیراهن در جیبش نظرم را جلب كرد. خوب كه دقت كردم، دیدم یك نگین عقیق است كه انگار جمله ای رویش حك شده. خاك و گل ها را پاك كردم. دیگر نیازی نبود دنبال پلاكش بگردیم. روی عقیق نوشته بود:« به یاد شهدای گمنام»

 

پس از مجروح شدن به اسارت دشمن در آمد و در آن جا به شهادت رسیده است و او را دفن كرده اند و۱۶سال بعد هنگام تبادل جنازه ی شهدا با اجساد عراقی، جنازه ی «محمدرضا شفیعی» و دیگر شهدای دفن شده را بیرون می آورند تا به گروه تفحص شهدا تحویل دهند. اما جنازه ی محمدرضا سالم است، سالم سالم.

صدام گفته بود این جنازه این طور نباید تحویل ایرانی ها داده شود. او را ۳ماه در آفتاب داغ می گذارند، اما تفاوتی نمی كند. پودر مخصوص تخریب جسد می پاشند، ولی باز هم بی تأثیر است.

 

مادر شهید می گوید: موقع دفن محمدرضا، حاج حسین كاشی به من گفت شما می دانید چرا بدن او سالم است؟ گفتم چرا؟

گفت:راز سالم ماندن ایشان چهار چیز است:

هیچ وقت نماز شب ایشان ترك نمی شد.

دائماً با وضو بود.

هیچ وقت زیارت عاشورا یش ترك نمی شد.

مداومت بر غسل جمعه داشت.

هر وقت برای امام حسین- علیه السلام- گریه می كرد، اشك هایش را به بدنش می مالید.

مادر شهید درباره ی موفقیت شهید می گوید: به امام زمان- عجّل الله تعالی فرجه الشریف- ارادت خاصّی داشت و هر وقت به قم می آمد، رفتن به جمكران را ترك نمی كرد.

 

تفحص

 

شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند

 

در یکی از زندان‌های عراق، دو شهید را در فاضلاب زندان پیدا کردیم که در اثر بیماری، جراحت یا شکنجه به شهادت رسیده بودند. آن‌ها را بدون این‌ که تحویل صلیب سرخ داده شوند، شبانه تحویل یکی از ستادها داده بودند و آن‌ها هم در فاضلاب همان زندان رهایشان کرده بودند. 

 

 

 

شهدایی که با شکنجه، زنده به گور شدند

 

حدود شش ماه پیش در حوالی دریاچه «ماهی» بیست‌وپنج شهید پیدا کردیم که با شکنجه، زنده به گور شده بودند. این شهدا را پنج تا پنج تا با سیم خاردار به هم بسته بودند و زنده ‌زنده دفن کرده بودند. پنج شهید دیگر را هم پیدا کردیم که آن‌ها را مثل دوستانشان نبسته بودند، ولی در گودال دیگری زنده به گور کرده بودند.

 

این شهدا بند انگشت نداشتند. زمانی که خاک به روی آن‌ها ریخته می‌شد، برای این‌که بتوانند از گودال بیرون بیایند، آن ‌قدر چنگ به خاک می‌انداختند که ناخن‌هایشان جدا می‌شد. طبق نظر پزشکی قانونی 65 درصد بدن‌هایشان سالم بود. این خبر در منطقه خوزستان پیچید و اصلاً سابقه نداشت که پس از بیست‌وپنج‌، سی سال این‌ گونه جنازه‌ها سالم بمانند.

 

عراقی‌ها به نحوی شهدا را زنده ‌به ‌گور می‌کردند که پس از پیدا شدن، موجب شوکه شدن مردم ایران شوند؛ در کنار دیوارهای زندان، مناطق باتلاقی و...

 

 

 

هفت شهیدی که با قیچی‌های بزرگ فولادی از وسط جدا شده بودند

 

یک بار هم هفت شهید را پیدا کردیم که از ستون فقرات از وسط جدا شده بودند. هفت سر جدا، پاها جدا، دست‌ها جدا. پس از بررسی متوجه شدیم این‌ها که بچه‌های بسیجی بین دوازده تا هجده سال بوده‌اند، با قیچی‌های بزرگ فولادی که مخصوص تانک است و بیش‌تر در توپ خانه‌ها استفاده می‌شود، یکی‌یکی جلوی چشم هم ‌دیگر قطعه‌قطعه شده‌اند.

 

نوروز آن سال با شب ولادت آقا امام رضا (ع) مصادف شده بود . در سنگر بچه های لشكر 31 عاشورا جشن گرفته بودند . آخر مراسم نوبت من شد كه بخوابم . نمی دانم چرا دلم دامن گیر آقا قمر بنی هاشم (ع) شد . عرض كردم : « ارباب ، شما مزه ی شرمندگی رو چشیدید . نگذارید ما شرمنده ی خانواده شهدا شویم . » فردا صبح از بچه ها پرسیدم : « رمز امروز به نام كه باشد ؟ » فكر می كردم چون روز ولادت امام رضا (ع) بود همه می گویند «امام رضا (ع) » .

 

اما حاج آقا گنجی گفت « یا ابوالفضل » . گفتم : « امروز ولادت امام رضا (ع) است » . گفت : « دیشب به آقا ابوالفضل متوسل شدیم . امروز هم به نام ایشان می رویم ، عیدی را از دست آقا بگیریم » . نخستین شهید پس از چند دقیقه كشف شد . بسیار خوشحال شدیم . نام شهید هم روی كارت شناسایی و هم روی وصیت نامه ای كه شب عملیات نوشته بود ، حك شده بود : « شهید ابوالفضل خدایار ، گردان امام باقر(ع) ، گروهان حبیب . از كاشان » .

 

بچه ها گفتند توسل دی شب ، رمز حركت امروز و نام این شهید با هم یكی شده است . نمی دانم چرا به زبانم جاری شد كه اگر نام شهید بعدی هم ابوالفضل بود ، اینجا گوشه ای از حرم آقاست . داشتم زمین را می كندم كه دیدم حاج آقا گنجی و یكی دیگر از بچه های سرباز ، داخل گودال پریدند . از بیل مكانیكی پیاده شدم . خیلی عجیب بود . یك دست شهید از مچ قطع شده بود . آبی زلال هم از حفره ی خاكریز بیرون می ریخت .

 

گفتم حتما آب از قمقمه ی شهید است . اما قمقمه ی شهید كه كنار پیكرش بود ، خشك خشك بود . نفهمیدم آب از كجا بود كه با پیدا شدن پیكر ، قطع شد . وقتی پلاك شهید را دیدیم ، دیگر دنبال آب نبودیم . « شهید ابوالفضل ابوالفضلی ، گردان امام باقر (ع) ، گروهان حبیب . از كاشان » . هر كجا نام توآید به زبان ها حرم است .

 

                                                   

 

***تیر ماه 1378 بود . حوادث سیاسی و فرهنگی مردم را دلتنگ شهدا كرده بود . سردار باقر زاده اكیپهای تفحص را جمع كرده بود و گفت :« مردم تماس می گیرند و در خواست می كنند مراسم تشییع شهدا بگذارید تا عطر شهدا حال و هوای جامعه را عوض كند . » تعداد شهدای كشف شده در معراج ، به ده شهید هم نمی رسید . سردار باقر زاده گفت :« بروید در مناطق به شهدا التماس كنید و بگویید شما همگی فدایی ولایت هستید .

 

 اگر صلاح می دانید به یاری رهبرتان برخیزید ». چند روز گذشت . سردار تماس گرفت و آخرین وضعیت را پرسید . گفتم « چیزی پیدا نشد » . پرسید :« به شهدا گفتید ؟ » گفتم :« سردار ، بچه ها دارند زحمت خودشمون رو می كشند » گفت :« به همان چیزی كه گفتم عمل كنید .» صبح فردا با علی شرفی و روح الله زوله به سمت هورالعظیم رفتیم . حدود ساعت 10:30 به منطقه شطالعلی ، محور عملیاتی بدر و خیبر رسیدیم .

 

 برای رفع تكلیف ، همان جملات سردار را گفتم . نهار را كه خوردیم ، برگشتیم . عصر به اهواز رسیدیم . به ستاد اعلام شده بود در شلمچه تعدادی شهید پیدا شده است . از خوشحالی داشتم بال در می آوردم . خودم را به شلمچه رساندم . شانزده شهید پیدا شده بود . شهدا را به پادگان آوردم . چند ساعتی بیشتر در پادگان نبودم كه گفتند از هور تماس گرفتند كه شهیدی پیدا شده است . دیگر در پوست خود نمی گنجیدم . حالا دیگر نوزده شهید بودند . چند روز گذشت و از شرهانی و فكه نیز هر روز خبر های خوشی می رسید .

 

 نماز مغرب و عشا را خوانده بودیم و مشغول خوردن شام بودیم كه سردار تماس گرفت : « چه خبر ؟ » گفتم : « شهدا خودشان را رساندند . درهای رحمت خدا باز شد » . گفت :« فردا صبح ، شهدا را به تهران بفرست » . گفتم :« سردار ! چند روز دیگه اجازه بدهید » . تاكید كرد كه حتما فردا صبح حركت كنیم . از تعداد شهدا پرسید . گفتم : « هنوز شمارش نكرده ام .» و همین طور كه گوشی را با كتفم نگه داشته بودم شروع كردم به شمردن . :« 16 تا فكه ، 18 تا شرهانی و ... در مجموع 72 شهید هستند » . سردار گفت

 

:« الله اكبر ،روز عاشورا هم72 نفر پای ولایت ایستادند» .

 

سعی كردم به بهانه ای معطل كنم تا تعداد شهدا بیشتر شود ، اما نشد .

 


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 849
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

مرا داخل تابوت یکی از شهدا بگذارید...

یکی دنبال جنازه می دوید. تا تابوت شهید گمنام را بگیرد.

پرسیدم:

برای چه می خواهی ؟

گفت:

مادرم گفته تابوت شهید گمنام را به خانه بیاور.

پرسیدم: برای چه می خواهی ببری؟ جواب داد: مادر من 95 سالش است.

و فوق تخصص قرنیه چشم می باشد و به من گفت، دنبال این شهیدان گمنام

برو، و زمانی که شهیدی را دفن کردند تابوتش

را برایم بیاور زیرا ما ارامنه رسم داریم

که ما را با تابوت در قبر می گذارند.

مادرم گفت: اگر می شود جنازه مرا داخل تابوت یکی از شهدا بگذارید.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1122
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

دستور داده بود توى ظرفى كه ایرانى آب مى خورند، كسى آب نخورد. به هیچ كس اجازه نمى داد با ایرانى ها هم كلام شود. كسى را كه با ما حرف زده بود، موقع خوردن غذا، با سلاح و تجهیزات به دورترین نقطه مى فرستاد و از نهار خبرى نبود. همیشه انتظار سلام داشت، اما جواب سلام هم نمى داد!

 

 ... گذشت ...

 

به التماس افتاده بود و سربند «یا فاطمة الزهرا» را امانت مى خواست. مى گفت: «زنم مریضه، تبركش كنم، مى آرمش». گرفت، بوسید و به چشمانش مالید و رفت. بعد از چند روز برگرداند. باز بوسید و به سینه و سرش مالید و تحویل دارد.

 

...

 

سفره غذاى عراقى ها با ما یكى شده بود. همه با هم دعاى سفره مى خواندیم و بعد از غذا دعا مى كردیم. دعاى این افسر عراقى هم شده بود: «اللهم ارزقنا توفیق الشهاده فى سبیلك»!


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 885
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

سال 67 بعد از پذیرش قطعنامه و به دنبال آن آتش بس بین ایران و عراق، به همراه دیگر نیروها به عنوان پدافند در خط شلمچه بودم. آنجا به عنوان تخریبچى در خط حضور داشتم. آن زمان بحث تبادل به این صورت امروز سازمانى ور منظم مطرح نبود. خود نیروهاى حاضر در خط دو طرف پیكرها را با هم تبادل مى كردند و این حاصل گفتگوهاى رودرو بود.

 

صحبت با نیروهاى عراقى مستقر در خط راحت بود. البته نه براى همه. اجساد سربازان عراقى را جمع مى كردیم و مى بردیم خاكریز و آنها را صدا مى كردیم; مى آمدند و با مترجمى كه همراهان بود صحبت مى كردیم. گاهى كه جنازه عراقى نداشتیم سیگار و مواد غذائى كار راه انداز بودند. آن زمان برخلاف زمان جنگ، نیروهاى عراقى مستقر در خط از نظر غذایى و تداركاتى در وضع بدى بسر مى بردند.

 

یكى از روزها همراه مسئول محور، توى میدان مین پیش مى رفتیم تا راه كاریباز كنیم و سنگرهاى كمین را كمى جلوتر ببریم. متوجه بوى بسیار بد و متعفنى شدیم كه منطقه را گرفته بود. دنبال بورا گرفتیم رسیدیم به یك چاله انفجار خمپاره. نگاه كه كردیم دیدیم یك جنازه عراقى آنجا افتاده، جولتر كه رفتیم از درجه هاى روى شانه اش فهمیدیم كه سرهنگ عراقى است. جنازه پوسید بود و بد جورى كرم گذاشته بود. دو ماهى از پذیرش قطعنامه مى گذشت و فصل گرما هم بود.

 

مسئول محور خوشحال شد و گفت: «این چیز خوبیه و خوب مى شه باهاش تبادل كرد، بگذاریم همین جا باشد تا بعد.» یك مترجم داشتیم كه از مجاهدین عراقى بود. او را برداشتیم و رفتیم طرف سنگر عراقى ها. صدایشان كه كردیم مسئول محور عراقى ها كه سرهنگ آمد جلو بود. كارت شناسایى جنازه سرهنگ را كه نشان مى داد عضو حزب بعث بوده، نشانش دادیم و گفتیم كه جنازه او پهلوى ماست. یك خورده به كارت نگاه كرد، هاج و واج مانده بود. باورش نمى شد. یك دفعه شروع كرد به التماس كردن كه شما را به خدا هرجورى هست جنازه او را بیاورید و ظاهر امر نشان مى داد كه با او نسبتى داشته. دقایقى بعد شروع كرد با مترجم ما صحبت كردن و سوال از اسم و آدرس او. مترجم هرچه كه او مى پرسید مى گفت: «لا... لا...» و به من گفت: «سریع از اینجا برویم. من نمى خواهم اینجا بمانم». گفتم: «مگه چى شده؟» سریع صورتشرا با چفیه پوشاند. سرهنگ عراقى هى سوال مى كرد ولى او همچنان مى گفت نه و جواب منفى مى داد. هرچه گفتم «بمان الان كارتمام مى شه» قبول نكرد. سرهنگ عراقى هم مدام التماس مى كرد كه جنازه را بیاوریم. گفت:«من 18 جنازه ایرانى در اطراف خاكریزمان دارم كه مى توانم آنها را برایتان بیاورم.» ما كه فهمیدیم یارو خلى مصّر است كه جنازه سرهنگ را تحویل بگیرد گفتیم: «نخیر ما حداقل پنجاه تا شهید مى خواهیم». همچنان التماس مى كرد كه: «به خدا نمى تونم اینجا حد و حدود داره من نمى تونم از توى محور خودم اون طرفتر برم.»

 

برگشتیم و آمدیم به قرارگاه خودمان; قرار بر این شد كه اطراف خطشان را بگردد و هر چه شهید یافت برایمان بیاورد. به قرارگاه كه رسیدیم، مترجم گفت: «من دیگه براى ترجمه با شما نمى آیم» پرسیدیم كه چى شده؟ گفت: «اون سرهنگ مرا شناخت، خانواده من توى عراقند. او آنها را اذیت مى كنه» هرچه بهش گفتم كه: «باباجان كارى ندارند. زیاد فكرش را نكن...» مى گفت: «شما اینها را نمى شناسین اینها بعثى هستند. پدر سوخته اند. خانواده ام را سر مى برند...».

 

كلى التماس كردیم به مترجم عراقیكه حداقل فقط توى این تبادل كه مهم بود با ما بیاید و قبول كرد. روز بعد دو سه تا پاسدار وظیفه برداشتیم و بردیم بالاى سرجنازه سرهنگ عراقى. گفتیم كه آن را بردارند. قبول نمى كردند. مى گفتند: «شما خودتون اینو برنمى دارین اون وقت به ما مى گین!» به هر مصیبتى كه بود و بینى مان را گرفتیم كه بوى تعفنش اذیتمان نكند، جنازه را برداشتیم و گذاشتیم داخل پلاستیكى كه كنارش پهن كرده بودیم. یعنى پلاستیك را بلغش پهن كردیم و كشیدیم تا زیر جنازه. كیسه را بستیم و گره زدیم كه بویش بچه ها را اذیت نكند.

 

 

هوا بد جورى گرم بود. دوسه نفرى اطراف كیسه را گرفتیم و بردیم. خیلى سخت بود. مدام از دستمان كه عرق كرده بود سُر مى خورد روى زمین. جنازه هم تقریباً متلاشى و از هم پاشیده بود. ولیسر و اندامش كه خشك شده بود وجود داشتند. با هر مكافاتى كه بود جنازه را بردیم. مترجم را هم راضى كردیم كه بیاید. سر و صورتش را محكم با چفیه بست و رفتیم دم سنگر عراقى ها. بیست پیكر شهید آورده بودند. اول روترش كردیم. شروع كردند به قسمت خورن كه: «به خدا همه این اطراف را گشتیم، بیشتر از این پیدا نكردیم». البته یك روز بیشتر فرصت نبود. مدام مى گفت كه: «منطقه ما همه اش میدان مینه و آلوده است نمى شد رفت وسط آن را گشت».

 

جنازه سرهنگ عراقى را تحویل دادیم و بیست شهید را گرفتیم و آوردیم به مقر. پیكر شهدا سالم بود. سه ماه از شهادتشان مى گذشت ولى بدن متلاشى نشده بود. آنها را بردیم به تعاون سپاه كه آنها هم به شهرهاى عقب انتقال دادند.

 

بعدها شنیدم شهید «عباس بیات» از بچه هاى تخریب لشكر 10 سیدالشهدا - كه خودم هم مدتى در آن لشكر بودم - جزو پیكرهایى بوده كه ما تبادل كرده ایم. او در آن منطقه مفقود شده بود و حالا پیكرش بازگشته بود.

 

ما كارى به شناسایى شهدا نداشتیم، همین كه تحویل مى گرفتند، چون هوا گرم بود، سریع تحویل تعاون سپاه مى دادیم.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 924
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

یكى از مواردى كه خیلى انسان را تحت تأثیر قرار مى داد و بغض گلوى آدم را مى گرفت،

شهدایى بودند كه با برانكارد دفن شده بودند و این نشان دهنده این بود كه آنها به حال

مجروحیت دفن شده اند. در منطقه والفجر یك در فكه، زیر ارتفاع 112، به پیكر شهیدى

برخوردیم كه روى برانكارد، آرام و زیبا دراز كشیده بود. سه تا قمقمه آب كنارش قرار داشت.

هر سه تاى قمقمه ها پر بودند از آب. احساس خودم این بود كه نیروها هنگام عقب نشینى

نتوانسته اند او را با خودشان ببرند، براى همین، هركسى كه از راه رسیده، قمقمه اش

را به او داده تا حداقل از تشنگى تلف نشود. او آرام بر روى برانكار خفته و به شهادت

رسیده بود. رویش را انبوهى از خاك پوشانده بود و گیاهان خودروى منطقه بر محل دفن ا

و سبز شده بودند. چند شقایق سرخ هم آنجا به چشم مى خورد.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 925
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

آن روز، مصادف بود با ولادت حضرت امام محمد تقى(علیه السلام)، سال 73 بود. همراه بقیه نیروهاى تفحص، در محور ارتفاع 143 كه بودم منتهى مى شد به ارتفاع 146 منطقه عملیاتى والفجر یك در فكه، یك سنگر بتونى خیلى بزرگ نظر ما را به خود جلب كرد. سنگر بر بلندى قرار داشت و پله هاى بتونى، محل رسیدن به آن بود. محل برایمان مشكوك بود. طول و عرض سنگر حدوداً 4×3 متر بود و شاید هم بزرگتر. كف آن هم سى - چهل سانتى متر بتون ریخته بودند.

 

آنجا را كه مشكوك بود، با بیل كندیم كه به قطعات بدن یك شهید برخوردیم. پاها و تن شهید را كه درآوردیم، متوجه شدیم شانه، دست ها و سرش زیر پله بتونى است. معلوم بود كه بتون را روى پیكر او ریخته اند. در حال جمع آورى بدن او بودیم كه یك پوتین یدگر به چشممان خورد. شروع كردیم به كندن كل اطراف سنگر.

 

سرانجام پس از جستجوى فراوان در پاى سنگر، حدود پنجاه شهید را پیدا كردیم كه روى آنها بتون ریخته و سنگر ساخته بودند.

 

برایمان جاى تعجب بود كه دشمن چگونه اینجا سنگر زده است. اگر یكى دو تا شهید بود چیزى نبود ولى پنجاه شهید خیلى جاى حرف داشت. ظواهر امر انشان مى داد كه سنگر فرماندهى آنجا مستقر بوده است چون در نقطه اى استراتژیك قرار داشت.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 876
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

یكى از روزها، در منطقه عملیاتى والفجر یك در ارتفاع 112 فكه، محورى كه نیروهاى گردان خندق لشكر 27 حضرت رسول(صلى الله علیه وآله وسلم) عملیات كرده بودند، صحنه بسیار عجیبى دیدم كه برایم جالب و تكان دهنده بود.

 

از دور پیكر شهیدى را دیدم كه آرام و زیبا روى زمین دراز كشیده و طاقباز خوابیده بود. سال 72 بود و حدود ده سال از شهادتش مى گذشت. نزدیك كه شدم، از قد و بالاى او تشخیص دادم كه باید نوجانى باشد حدود 17 - 16 ساله.

 

بر روى پیكر، آنجا كه زمانى قلبش در آن مى تپیده، برجستگى اى نظرم را به خود معطوف كرد. جلوتر رفتم و در حالى كه نگاهم به پیكر استخوانى و اندام اسكلتى اش بود، و در گودى محل چشمانش، معصومیت دیدگانش را مى خواندم، آهسته و با احتیاط كه مبادا تركیب استخوان هایش بهم بریزد، دكمه هاى لباس را باز كردم.

 

در كمال حیرت و تعجب، متوجه شدم یك كتاب و دفتر زیر لباس گذاشته بوده. كتاب پوسیده را كه با هر حركتى برگ برگ و دستخوش باد مى شد، برگردانم. كتابى كه ده سال تمام، با آن شهید همراه بوده است، كتاب فیزیك بود و یك دفتر كه در صفحات اولیه آن بعضى از دروس نوشته شده بود. خودكارى كه لاى دفتر بود، ابهت خاصى به آنچه مى دیدم، مى داد. نام شهید بر روى جلد كتاب نوشته بود.

 

مسئله اى كه برایم خیلى جالب بود، این بود كه او قمقمه و وسال اضافى همراه خود نیاورده و نداشت، ولى كسب علم و دانش آنقدر برایش مهم بوده كه در بحبوحه عملیات كتاب و دفترش را با خود جلو آورده بوده تا هرجا از رزم فراغتى یافت، درسش را بخواند.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 940
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

داشتیم مى رفتیم به طرف میدان مین براى شناسایى راه كار. مى خواستیم از آنجا كار را شروع كنیم تا به جایى كه احتمال مى دادیم تعدادى شهید افتاده باشند برسیم. همراه بچه ها، در منطقه 112 فكه، نرسیده به میدان مین، متوجه سفیدى روى زمین شدم كه به چشم مى زد. هر چیزى مى توانست باشد. منطقه را سكوت محض گرفته بود. فقط باد بود كه میان سیم هاى خاردار گذر مى كرد.

 

به نزدیكش كه رسیدم، از تعجب خشكم زد، پیكر شهیدى بود كه اول میدان مین روى زمین دراز كشیده بود. اول احتمال دادیم شهیدى است كه تیر یا تركش خورده و افتاده اول میدان مین. بالاى سرش كه رسیدم، متوجه یك ردیف مین منور شدم; دنبال آن را كه گرفتم، دیدم جایى كه او دراز كشیده است، درست محل انفجار یكى از مین هاى منور است.

 

مین منور شعله بسیار زیادى دارد. به حدى كه مى گویند كلاه آهنى را ذوب مى كند. حرارتى كه رد نزدیكى آن نمى توان گرمایش را تحمل كرد. خوب كه نگاه كردم دیدم آثار سوختگى به خوبى بر روى استخوان هاى این شهید پیدااست. در همان وهله اول فهمیدم كه چه شده است! او نوجوانى تخریبچى بوده كه شب عملیات در حال باز كردن راه كار و زدن معبر بوده است تا گردان از آنجا رد شوند، ولى مین منورى جلویش منفجر شده و او براى اینكه عملیات و محور نیروها لو نرود، بلافاصله خودش را بر روى مین منور سوزان انداخته تا شعله هاى آن منطقه را روشن نكند و نیروها به عملیات خود ادامه دهند.

 

پیكر مطهر سوخته او را كه جمع كردیم، از همان معبرى كه او سر فصلش بود، وارد میدان مین شدیم. داخل میدان، ده پانزده شهید در راه كار، پشت سر یكدیگر دراز كشیده و خفته بودند.

 

پلاك آن شهید اولى ذوب شده بود ولى شهدایى كه در میدان مین بودند پلاك و كارت شناسایى بعضى شان سالم بود و شناسایى شدند كه فهمیدیم از نیروهاى دلاور لشكر 31 عاشورا بوده اند و یكسرى هم از نیروى ارتش لشكر 81 زرهى خرم آباد.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 914
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

دراطراف ارتفاع 112 حدود پانصد متر جلوتر از جایى كه كار مى كردیم، شیار كوچكى قرار داشت. آن روز من و على آقا محمودوند و چند تایى دیگر از بچه ها در حال گذر از آنجا بودیم كه برایم مشكوك آمد. جلو رفتیم و منطقه اى را كه خاك دست خورده داشت بیل زدیم، استخوان هاى یك شهید نمایان شد. اندازه استخوان ها نشان مى داد كه جثه كوچكى داشته است. جمجمه اش بسیار كوچك بود. كنار پیكر یك قبضه آرپى جى هفت قرار داشت. داخل كوله آن را كه نگاه كردیم، خالى بود و این نشان مى داد مردانه تا آخرین گلوله جنگیده است.

 

محمودوند گفت: «به تیپ این شهید مى خورد كه از آن آدم هایى باشد كه سنشان زیاد است ولى قد و جثه شان كوچك است.»

 

من گفتم: «فكر نكنم چنین چیزى باشد. حدس مى زنم سن و سال این شهید حداكثر 15 - 16 سال باشد».

 

به جمجمه كه خوب نگاه كردیم دیدیم دندان عقلش هنوز در نیامده است. كشى كه به لبه شلوارش انداخته و دور مچ پاى بود، قطر آن بسیار كوچك بود. پیكر شهید را كاملااز خاك درآوردیم. مدارك همراهش را كه نگاه كردیم دیدیم متولد سال 1347 بوده و سال 62 هم در عملیات والفجر یك به شهادت رسیده است; متأسفانه اسمش در ذهنم نیست.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 906
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

یكى از روزهاى تابستان سال 73 بود. آفتاب داغ و سوزان مى رفت تا پشت ارتفاع 143 فكه غروب كند. یك هفته اى مى شد كه هرچه مى گشتیم، هیچ شهیدى پیدا نمى كردیم. خیلى كلافه بودیم. سید میرطاهرى كه دیگر خیلى شاكى بود، فریاد زد: «خدایا دیگر به گلویمان رسیده این چه وضعش است؟ دیگر به خرخره مان رسیده... دست از سرمان بردار غلط كردیم».

 

اینجا بود كه سید متوجه شد باید عیبى در خودمان باشد. روكرد به نیروها و فریاد زد: «آقایون... كى حمام واجب بوده و نرفته؟» یك استعارت این جورى بكار مى برد. خب ما هفته اى یك بار مى رفتیم دو كوهه براى حمام. سید ادامه داد: «هركس كه نرفته حمام، حجب و حیا نداشته باشد. این مسئله داره به كار ضربه مى زند...».

 

همه به یكدیگر نگاه مى كردیم. بعضى ها زیر زیرى مى خندیدند. یك دفعه دیدم یكى از سربازها در حالى كه سرش را پایین انداخته بود از عقب سر نیروها خارج شد و رفت.

 

آن روز سید خیلى شاكى شده بود. هركس هم براى كار به یك طرف رفته بود. این وضعیت كه پیش آمد گفتم: الان دیگر جمع مى كنیم و مى رویم مقر. در حالى كه به طرف ماشین قدم مى زدم، با خودم فكر مى كردك كه جداً چرا شهدا خودشان را نشان نمى دهند. در همان حال دیدم میان خاك هاى جلوى پایم یك بند مشكى كه مثل بند پوتین است بیرون زده. دولا شدم و آن را كشیدم. یك جوراب و تكه اى پوتین آمد بیرون، بیشتر كه كشیدم یك پا هم از زیر خاك درآمد. شروع كردم به كندن با دست. یك لحظه نگاه به شارى انداختم كه در جلویم قرار داشت. ظاهر آن مى خورد به شیارهایى كه پر شده باشند.

 

سى هنوز داشت داد و بیداد مى كرد. یكى از بچه ها را صدا زدم كه بیاید آنجا و كمكم كند. حتى به سید هم نگفتیم كه شهید پیدا كرده ایم. او گفت: «فعلا بذار یك مقدار بكنیم، شاید فقط تكه پا باشد و هیچ شهیدى در كار نباشد و سید بیشتر شاكى شود.» بیشتر كه كندیم، دیدیم كه نه، آنجا بود كه سید و بقیه بچه ها را صدا كردیم. همه آمدند و شروع كردند به كار. هفت هشت تا شهید درآوردیم.

 

دیگر هوا تاریك شده بود. وسایل را همانجا گذاشتیم كه فردا برگردیم و بقیه را دربیاوریم. در آن شیار روز بعد حود 18 شهید درآوردیم.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1040
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
چهار شنبه 7 اسفند 1392

 

دیدم حاج نادر بد جورى دوربین را زوم كرده رویم. از راه رفتنمان فیلم مى گرفت، از پاهایمان مى گرفت. به شوخى گفتم: «آخه حاجى راه رفتن ما كه فیلم نداره، از این سیم خاردارها و نبشى ها بگیر. از این میدان مین ها بگیر...» گفت من مى خواهم صحنه هاى خاصى را توى این فیلم بگنجانم.

 

به تكه اى رسیدیم، همین جور كه داشتیم مى رفتیم جلو، یك لحظه ایستادم. ناخود آگاه میخكوب شدم. بدون هیچ علتى. نمى دانم چى شد و دمى بدون هر علت خاصى سرجاى خودم ایستادم. سید میرطاهرى كه كنارم بود، گفت:

 

- چى شد آقا مرتضى، چرا وایسادى؟

 

رو كردم به او و طورى كه مثلا بچه ها متوجه نشوند، گفتم: «سید بچه ها رو ببر عقب». حس مى كردم جلویمان میدان مین باشد. یك همچین استنباطى براى خودم داشتم. آدم زیاد كه توى تخریب كار كند میدان مین خودش با او حرف مى زند و یافتن میدان مین، به دیدن نیاز ندارد. سید كه تعجب كرده بود، گفت: «چى شده؟» گفتم: «برو عقب یك خرده. بچه ها را هم ببر عقب تر».

 

یك لحظه به خودم آمدم. دیدم یك چیزى مثل سنگ زیر پاشنه پاى راستم است. روى پاشنه پا چرخیدم. رو به سید گفتم: «بچه ها را بردى عقب؟» گفت: «آره ولى چى شده؟» بدون اینكه به او پاسخى بدهم سعى كردم پایم را بلند كنم. به خاطر جراحتى كه از زمان جنگ در پاى چپم داشتم، نمى توانستم همه وزن بدن را روى آن تكیه بدهم. یك لحظه احساس كردم زیر پاى راستم خالى شد. كمى بلند كردم دیدم قشنگ پایام را گذاشته ام روى كلاهك مین والمرى.

 

با دیدن مین والمرى، یك دفعه سرجایم نشستم. سید جا خورد. آمد جلو و پرسید كه چى شده گفتم: «بیا جلو و نگاه كن» مین را نشانش دادم. شاخك هاى والمر را كه دیدم جا خوردم. حال عجیبى داشتم. بچه ها هنوز عقب بودند. عجز عجیبى در خودم دیدم. با وجودى كه همه سنگینى بدنم روى پاى راستم بود و پاى راستم روى مین والمرى، عمل نكرده بود. نمى شد جلوى بچه ها زار زد. دلم بد جورى شكست، بد جوریاز خودم ناامید شدم. آدم بعضى از وقت ها از مردم ناامید مى شود، گاهى از اطرافیانش، خب تا حدودى به خودش امید دارد. ولى وقتى آدم از خودش ناامید مى شود، این دیگر توى زندگى شكست بزرگى است. به حالتى شوخى كه بغض سخت داخل گلویم را بپوشاند، از دهانم پرید كه: «بنازم به معصیت... چه كارها كه نمى كند. روى مین مى روى نمى زند. معصیت این كارها را مى كند...».


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1060
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

تخریبچى اگر قرار باشد در میدان مین بترسد، اصلا بدرد تخریب نمى خورد. گاهى مى شد به مین التماسمى كردیم كه بزند. نه اینكه بخواهیم خودمان را بكُشیم، بلكه هر لحظه منتظر یك اشاره خدایى بودیم تا ما هم برویم.

 

یكى از روزهاى سال 72 بود كه در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى كار مى كردیم. همان مقتل معروف. همه منطقه هم رملى بود و پیدا كردن مین مشكل. كل منطقه هم میدان مین بود. شهدایى هم كه آنجا افتاده بودند، یا روى مین رفته و یا زیر دوشكاى دشمن افتاده بودند. مین هاى آنجا هم اكثراً ضد نفرات بود. مین والمرى، گوشتكوبى و گاهى ضد خودرو هم بود.

 

یك مین ضد خودرو را دیدم كه در آوردم و پس از خنثى كردن در كنارى گذاشتم. بر حسب قائده خاص، باید سه مین والمرى هم در اطرافش باشد. دو تاى آن را در آوردم ولى سومى را پیدا نكردم. دستهایم را تا ساعد كرده بودم توى ماسه ها و بدون اینكه چیزى را ببینم، آن زیرها را مى گشتم بلكه مین سوم را پیدا كنم.

 

در حال گشتن بودم كه حمید اشرفى آمد جلو و گفت: «مین سوم را باید من پیدا كنم». با تعجب گفتم: «آقا جان، اگه این مین پیدا نشد، زیاد مهم نیست ولى اگه بزند دو نفریمان ناكار مى شویم. حالا یا توى دست تو بزنه یا توى دست من، جفتمون رو داغان مى كنه. پس برو كنار بذار یك نفرى كار كنم!».

 

ول كن نبود. با خنده گفت: «نخیر! اگه قرار بزنه، چرا تنها برى. خب دوتایى باهم مى رویم. چه عیبى داره؟».

 

گفتم: «آقا جان، شرعاً اشكال داره. برو اون طرف و اینجا نمان». او هم نشست دستهایش را تا ساعد كرد زیر رمل ها. در حالى كه آن زیرها را مى دید، با خودش مى گفت:

 

- جون مادرت بزن! تورو به حضرت عباس بزن، بزن دیگه لامصب...

 

كار، كار خطرناكى بود ولى همین حبّ شهادت و عاشق بودن كار را راحت مى كرد; نه اینكه اشعار باشد، هر لحظه منتظر بودیم و التماس مى كردیم كه بزند. درست مثل زمان جنگ. وقتى مى دیدیم دوستانمان شهید مى شوند و مین راحت زیر پایشان مى زند، بر ایمان حسادت مى آورد و اُفت داشت.

 

بعضى عادات بود كه از زمان جنگ به ارث برده بودیم. مثلا هر روز صبح براى شروع كار حتماً باید وضو مى گرفتیم، ولى به میدان مین ها كه مى رسیدیم، آنجا تیمم مى كردیم و با صلوات وارد مى شدیم. تیمم، هم براى تجدد وضو بود و هم براى ابهت و عظمت كار در میدان مین. با تیمم وارد میدان شدن برایمان قوت قلب بود.

 

در همین حین گشتن، دستم خورد به چیزى كه حدس زدم مین باشد. گفتم: «حمید والمرى اینجاست برو عقب». دور و بر مین را خالى كردم و آن را آوردم بیرون. اطرافش را بدجورى خاك گرفته بود. چون زیر خاك مانده و آب به خورد زمین رفته بود، پوسیده و حساس شده بود. وقتى كه مین را در آوردم، حمید وحشت كرد. تا قیافه اش را دید گفت: «این لامصب این جورى حساس بود و ما مشت مشت پنجه مى زدیم زیر خاك و دنبالش مى گشتیم؟» مین را با رعایت ادب و احترام و به قول به ها بزرگوارانه، برداشتم و در كمال احتیاط بردم زیر یك درختچه گذاشتم تا كسى به آن نخورد، چون واقعاً فوق العاده حساس شده بود.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 982
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

ماه رمضان سال 72 بود كه همراه «مجید پازوكى» از تخریبچى هاى لشكر 27، در منطقه والفجر یك فكه، اطراف ارتفاع 143 به میدانى مین برخوردیم كه متوجه شدیم میدان مین ضد خودرو و قمقمه اى است. یعنى یك مین ضد خودرو كاشته و سه تا مین قمقمه اى به عنوان محافظ در اطرافش قرار داده بودند.

 

سر نیزه ها را در آوردیم و نشستیم به یافتن و خنثى كردن مین ها. خونسرد و عادى، با سر نیزه سیخك مى زدیم توى زمین و مین ها را در آورده و خنثى مى كردیم و مى گذاشتیم كنار. رسیدم به یك مین ضد خودرو. دومین قمقمه اى محافظش را در آوردم ولى هرچه گشتم مین سوم را پیدا نكردم. تعجب كردم، احتمال دادم مین سوم منفجر شده باشد، ولى هیچ اثر یا چاله اى از انفجار به چشم نمى خورد. تركیب میدان هم به همین صورت بود كه یك ضد خودرو و سه قمقمه اى در اطرافش. ولى از مین سومى خبرى نبود.

 

در تخریب اصلى وجود دارد كه مى گویند: «هر موقع مین را پیدا نكردید، به زیر پاى خودتان شك كنید». یعنى اگر مینى را پیدا نكردى زیر پاى خودت را بگرد كه باید مطمئن باشى الان مى روى روى هوا. به مجید گفتم: «میجد مین قمقمه اى سوم پیداش نیست...» به ذهنم رسید كه زیر پایم را سیخ بزنم. یك لحظه پایم را فشار دادم. متوجه شدم شئى سفتى زیرش است. اول فكر كردم سنگ است. همان طور نشسته بودم و تكان نمى خوردم. با سر نیزه سیخك زدم زیرپایم، دیدم نه! مثل اینكه مین است. به مجید گفتم: «مجید مواظب باش مثل اینكه من رفتم روى مین...» مجید خندید و در همان حال زد توى سرم و به شوخى گفت:

 

- خاك بر سرت آخه به تو هم مى گن تخریبچى؟ مین زیر پاى توست به من مى گى مواظب باش!

 

پایم را كشیدم كنار و مین قمقمه اى را درآوردم. در كمال حیرت و تعجب دیدم سیخك هایى كه به آن زده ام، به روى سطحش كشیده و چند خط وردّ سر نیزه هم رویش مانده و به قول بچه ها «مین را زخمى كرده بود».

 

خودم خنده ام گرفت. خنده اى از روى ناباورى كه وقتى كارى نخواهد بشود، خودت را هم بكشى نمى شود.

 

یك ساعتى از این جریان گذشت. در ادامه معبر داشتیم جلو مى رفتیم، مى خواستیم میدان را باز كنیم كه بچه ها بروند توى شیار كه اگر شهیدى هست پیدا كنند. دوباره یك مین گم كردم. آن همه قمقمه اى. جرأت نكردم به مجید بگویم كه آن را گم كرده ام، گفتم: «مجید... این یكى دیگه حتماً زده». مجید نگاهى به اطرافم انداخت ولى چون آثار انفجار به چشم نمى خورد، گفت: «بهت قول مى دم این یكى هم زیر پاى خودت است.» روى شوخى این حرف را زد. پایم را فشار دادم، شك كرد، سر نیزه زدم دیدم مثل دفعه قبل است. پا را كه برداشتم دیدم مین زیر پایم است. تعجبم دو چندان شده بود. حالا چطور بود آن روز مین زیر پاى ما نزد، الله اعلم، خودم هم مانده بودم كه چى شده. به قول معروف:

 

«گر نگهدار من آن است كه من مى دانم شیشه را در بغل سنگ نگه مى دارد»


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1005
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

تابستان سال 72 بود كه همراه نیروهاى تفحص در جنوب و منطقه شلمچه مشغول

كار بودیم. روزى در مقر بودم كه یكى از بچه هاى گروه تفحص لشكر 7 ولى عصر(عج) آمد

طرفم. تازه از كار برگشتم بودند. با حالتى منقلب و هیجان زده، دست من را گرفت و برد

داخل معراج شهداى مقرشان و گفت كه مى خواهد صحنه جالبى را نشانم بدهد. پارچه اى

را روى زمین باز كرده بودند. پیكر كامل شهیدى در حالى كه شلوار و پیراهن بادگیر به تنش بود،

پوتینهایش هم در پاهایش بودند. جالبتر از همه این بود كه ماسك ضد گاز شیمیایى هم به صورت داشت.

یك قبضه اسلحه كلاشینكف هم به پشتش بود. وقتى ماجرا را پرسیدم گفت:

- در منطقه شلمچه چشممان به او افتاد كه به همین حالت روى زمین دراز كشیده بود; به صورتى كه رویش به آسمان بود.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1008
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

ساعت حدود ده صبح بود. بچه ها هنوز نیامده بودند پاى كار. من و یكى از بچه ها كه راننده بیل مكانیكى بود، شب در همان نزدیك ارتفاع 143 فكه، كنار دستگاه خوابیده بودیم. از صبح شروع كردیم به كار و منتظر آمدن بچه ها نشدیم. هرچه زمین را با بیل مكانیكى زیرورو مى كردیم، خبرى نمى شد. راننده هم خسته شد. خسته و كلافه. تابستان بود و هوا گرم. مقدار آبى را كه براى خوردن با خودمان آورده بودیم، داخل كلمن، گرم شده بود. تا آن روز حرف بچه ها این بود كه در این اطراف شهید پیدا نمى شود و بهتر است وسایل را جمع كنیم و برویم به ارتفاع 146. اینجا دیگر هیچى ندارد. بچه ها كم كم آمدند.

 

دو ساعت و نیم مى شد كه دستگاه روى یك منطقه كار مى كرد. گیر كرده بود. نه مى توانست زیر پاى خودش را محكم كند و بیاید جلو، و نه مى توانست بیل بزند و زمین را بكند. رو به راننده گفتم: «بیا پایین و دستگاه را بگذار تا نیم ساعتى در جا كار كند، بعد آن را مى بریم روى ارتفاع 146».

 

آمد پایین. رفتیم در سایه دستگاه نشستیم تا استراحت كنیم. همانجا دراز كشیدم و كلاه حصیرى اى را كه داشتم، روى صورتم كشیدم تا چُرتى بزنم. یكى از سربازها گفت:

 

- برادر شاد كام... این پرنده را نگاه كن، اینجا روى دستگاه نشسته...

 

و اشاره كرد به پرنده اى كه روى پاكت بیل نشسته بود. نگاه كه انداختم، با تعجب دیدم پرنده مورد نظر «كفتر» است. كفترى سفید. او هم در كمال تعجب گفت كه اینجاها كفتر پیدا نمى شود. و این نشان مى داد كه به قول بچه ها توى كار كفتر و كفتر بازى خیلى خبره است. خندیدم. ولى او گفت: «برادر شادكام اینجا دو نوع پرنده بیشتر نداره. یكى سبزه قبا، یكى هم گنجشك هاى سیاه و سفید. این اینجا چكار مى كند؟».

 

راست هم مى گفت، واقعاً غیر طبیعى بود. بلند شدم و نگاهم را به كبوتر دوختم. مانده بودم كه این حیوان چگونه توى این هواى گرم مى تواند زنده بماند. چه جورى آمده اینجا. كمى پرید و مجدداً اطراف پاكت بیل نشست. دور آن مى چرخید و مدام بر روى زمین نوك مى زد و بغ بغو مى كرد. حركات عجیبى از خودش نشان مى داد و سر و صدا مى كرد; به طورى كه انسان حالت تشویش و اضطراب را در آن پرنده حس مى كرد.

 

در افكار خودم غوطهور بودم كه یكى از بچه ها گفت: «نكنه تشنه شده؟». راست مى گفت. درِ كلمن را از آب پر كردم و بردم گذاشتم جلویش. كمى پرید. بغ بغویى كرد و آمد دور ما. شروع كرد به چرخیدن بالاى سرمان. بعد روى زمین قدم مى زد. اصلا از وجود ما نمى ترسید. مجدداً پرید روى دستگاه و شروع كرد به بى تابى كردن. در همین احوال بود كه براى خود من سوال پیش آمد كه این حیوان چرا این جورى مى كند. اصلا فلسفه وجودى این احیوان در اینجا چیست؟ اینجا چكار دارد؟ آن هم با یك همچنین حالت اضطراب و بى تابى كه از خودش نشان مى دهد و از ما نمى ترسید.

 

یكى از بچه ها هوس كرد كه آن را بگیرد. گفتم گناه دارد. اذیتش نكنیم، مى ترسد. یكى از بچه ها گفت:

 

- راستى، نكنه اینجا شهید باشد و اون مى خواد بما نشونش بده...

 

با این حرف، جا خوردم. یك لحظه خوابى را كه قبلا دیده بودم كه محل شهیدى را پیدا كردم و خواب هایى دیگر كه بچه ها دیده بودند، جلوى نظرم آمد. همه اینها نشانه هایى با خود داشتند. گفتم نكند واقعاً دارد یك چیزى را نشانمان مى دهد. سریع بلند شدم و رفتم طرف بیل. با بلند شدن من، پرنده از روى بیل برخاست و پرواز كرد و رفت. رفت و ناپدید شد. با خود گفتم شاید برود بیست سى متر آن طرف تر بنشیند، ولى خبرى نشد. چند دقیقه اى نگاه همه مان به او بود كه رفت در افق و دیگر دیده نشد.

 

جوان سرباز گفت: «برادر شادكام مى خواهم ایجا را بكنم. اینجا حتماً باید چیزى باشد.» و برخاست. او كه نامش «بهزاد گیجلو» بود، نشست پشت دستگاه و شروع كرد به بیل زدن. بیل اول نه، بیل دوم را كه زد، دیدم یك چفیه مشكى خاكى زد بیرون. فریاد زدم كه دست نگاه دارد. چفیه را از خاك در آوردم و تكان دادم. یك كلاه آهنى هم بغلش بود. آرام، با دست خاك هاى اطرافش را خالى كردیم و دیدیم كه یك شهید خفته است.

 

نكته بسیار جالب در وجود این شهید، موهاى زیبایش بود، خیلى زیبا و قشنگ انگار كه تازه شانه كرده باشند. و این در حالى بود كه سرش اسكلت شده بود فرقى كه روى موهاى سرش باز كرده بود، به همان حالت باقى بود. موهایش قشنگ شانه خورده بود. موهایش قشنگ شانه خورده بود. موهاى مشكى و لختى داشت. روى پیشانى بند سرخى كه بسته بود، مقدارى از موهایش آویزان مانده بود. چهره اش به نظرم خیلى زیبا آمد.

 

آقا سید میرطاهرى و بچه ها بعداً اسمش را در آوردند و به خانواده اش هم گفتند كه چگونه او را پیدا كرده اند. متأسفانه من نامش را به خاطر ندارم.

 

پیدا شدن این شهید، باعث شد كه ما به ذهنمان برسد كانالى را كه آن شهید اولش افتاده بود، بیل بزنیم و زدیم; ده پانزده متر كه كندیم، چیزى پیدا نشد. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. یك مقدار وسایل و تجهیزات پیدا كردیم ولى شهید نبود. امتداد كانال مى رسید به ارتفاع 146. تا آنجا را كندیم. در همان امتداد بود كه رسیدیم به سنگر فرماندهى نیروهاى عراق و تعدادى شهید یافتیم. مى توانم بگویم با یافتن آن شهید، ما توفیق یافتیم كه حدود یكصد شهید آنجا بیابیم و به آغوش خانواده ها باز گردانیم.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 871
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

ارتفاع 112 از آن جاهایى است كه بچه ها زیاد مقاوت كرده و شهید شده اند. از صحنه هاى بسیار جالب و تكان دهنده آنجا، یافتن پیكر شهدایى بود كه براى زدن تانك و دوشكا، از بقیه نیروها جدا شده اند. یك تنه زده اند به دریاى بلا تا راه را باز كنند و خطر را بشكنند.

 

این یكى دیگر خیلى عجیب بود. یعنى چطور مى توانست باشد. همه تجهیزات بود، كوله پشتى، فانسقه و قمقمه و جیب خشاب ها، حتى كلاه آهنى، ولى هیچ اثرى از خود شهید نبود، اعصابم داشت خرد مى شد، یعنى چى شده؟ كجا مى توانست رفته باشد؟

 

آهان! حتماً تجهیزاتش را باز كرده تا سبكتر شود. تا راحت تر گام بردارد. سریعتر بپرد. اما كجا؟ به كدام سمت. چه جایى بوده كه آن جوان را این گونه به سمت خویش كشانده است.

 

نگاهم را در اطراف چرخاندم. بر روى سنگر دو شكایى كه كمى آن طرفتر بود، قفل شد. فاصله را سنجیدم. جهت را هم یافتم. بله. خودش بود. به احتمال بسیار قوى او رفته تا دوشكا را خفه كند. رفته تا او را كه راه نیروها را سد كرده بوده خاموش كند.

 

مسیر را از محل تجهیزات به طرف سنگر دوشكا پى گرفتم. جلوتر كانالى بود. در نزدیكترین مكان ممكن، جایى یافتم كه براى پناه گرفتن بهتر بود. جایى كه از آنجا مى شد با پرتاب نارنجك، آتش دوشكا را ساكت كرد.

 

جا خوردم. خشك شدم. پاهایم بر زمین میخكوب شدند. همان گونه كه حدس مى زدم، شد. در مقابل سنگر دوشكا، پیكر شهیدى بدون تجهیزات افتاده. نگاهم را انداختم به طرف محل قبلى. شهید كه پلاك و كارت هاى شناسایى همراهش بود، این فاصله را دویده و خود را تا جلوى سنگر دوشكا رسانده بود. این گونه جاها، شهید كمتر یافت مى شود. آنهایى هم كه پیدا مى شوند، معلوم است از آنهایى بوده اند كه به واقع جمجمه هایشان را به خدا عاریه داده بودند. یكه و تنها، سینه سپر كرده و به دریاى بلا زده اند.

 

با ذكر صلوات، پیكر را جمع كردم. دلم نمى آمد از این صحنه عكس نگیرم. تجهیزاتى كه میان سیم هاى خاردار، در حالى كه آن سوتر سنگر كمین دوشكا به چشم مى خورد، دستخوش باد، این سو و آن سو مى شدند و فقط خش خشى آرام از آنها باقى مانده بود. آن را در قاب تصویر ضبط كردم.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 934
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

در آن اطراف پنجاه شهید پیدا كرده بودیم. فكر مى كردیم كه دیگر چیزى نباشد. دوروبر را هم كه كندیم، دیگر به چیزى بر نخوردیم و این نشان دهنده این بود كه دشمن پیكر شهدا را در یك جا جمع كرده و چه بسا دوربین هاى وحشت زدگان صدامى استفاده تبلیغاتى نیز از این صحنه ها برده باشند.

 

اطراف ارتفاع 112 بود و در گوشه اى یك كامیون ایفاى عراقى سوخته بود. در كنارش تل خاكى ایجاده شده بود كه مقدار زیادى آت و آشغال میان آن به چشم مى خورد. شنى پاره شده تانكى از میان خاك ها بیرون زده، چند لاستیك نیم سوخته ماشین و دیگر وسایل منهدم شده جزو تل خاك بودند.

 

«محمد رضا كاكا» از بچه هاى تهران، كه خدمت سربازى اش را همراه ما در تفحص مى گذراند، با نگاهى مشكوك به تل خاك نظر مى كرد. كلید كرد كه الاّ و بلاّ اینجا را بكنیم. هرچه گفتیم كه اینجا فقط مقدارى آشغال و وسیال جمع شده و بعید است اینجا شهید باشد، نمى پذیرفت.

 

خوبى تفحص به این است كه بودن یا نبودن شهید بستگى به نظر «رئیس» و «مسئول» ندارد، هركس احساس كند شهیدى صدایش مى زند، بقیه تابع مى شوند. با خستگى گفتم: «آخر پدر آمرزیده، تو چطورى مى خواهى شنى تانك را در بیاورى، یا بدون هرگونه امكاناتى كامیون سوخته را جابجا كنى؟ ول كن اینجا چیزى گیرت نمى آید...»

 

ولى او مصرّ شد كه تل خاك را بكند. و شروع كرد به زیرورو كردن خاك ها. چند سرباز گذاشتم پهلویش و خودم با دو سه نفر دیگر رفتیم كه شیار روبه رویى را كه خیلى مشكوك به نظر مى رسید بگردیم. چند قدمى كه رفتم، دلم رضایت نداد. برگشتم و نگاهشان انداختم. با علاقه تمام داشتند خاك ها را مى كاویدند. مغلوب همتشان شدم و برگشتم. بیل دستى را برداشتم و شروع كردم به كندن از یك طرف دیگر از تل خاك.

 

هر چى بیشتر مى كندیم. بچه ها بیشتر به «كاكا» تیكه مى انداختند. همه را خسته كرده بود ولى خودش مى گفت: «شما بروید دنبال شیار، من خودم تنها مى مانم و تكلیف اینجا را معلوم مى كنم».

 

برخوردیم به تكه اى سیم سیاه تلفن، یك دفعه كاكا داد زد: «اینهاش. دیدید گفتم. خودشه». سیم تلفن را گرفت تا رد آن را بیابد. با خودم گفتم اشتباه مى كند و بعید است اینجا شهید باشد. ولى او ول كن نبود. اصلا مى خواست آن تل خاك را از میان بردارد تا خیالش راحت شود.

 

رسیدیم به سختى زمین یعنى جایى كه دیگر ثابت مى شد شهیدى اینجا نیست. ولى سیم تلفن پیچ خورده و كمى آن طرَفتر زیر خاك ها رفته بود. براى خودم هم جالب شد. با اینكه خسته بودیم، با شدت بیشترى مى كندیم. ناگهان كاكا فریاد زد: «یافتم... یافتم...».

 

رسیدیم به چند تكه استخوان پاى انسان، این را كه دیدم، گفتم: «حالا باید با احتیاط اطراف را خالى كنیم» همه دست به بیل شدیم و در كمال دقت و احتیاط، تپه خاك را برداشتیم و در كمال تعجب برخوردیم به پیكر چند شهید كه در كنار یكدیگر دفن شده بودند.

 

دشمن خبیث با سیم تلفن دست و پاى آنها را بسته و روى هم دیگر انداخته بود. شهید بوده اند یا مجروح، خدا مى داند. ولى انسان كشته شده كه نیازى ندارد دست و پایش را با سیم تلفن محكم ببندند. «كاكا» كه خوشحال شده بود، شادمان بیل مى زد و مدام صلوات مى فرستاد.

 

در عطر آگینى صلوات، پیكر هشت شهید را كه مظلومانه و معصومانه كنار هم خفته بودند، از زیر تل خاك و میان وسایل بیرون آوردیم و هریك را با احترام و بغض خاص، داخل كیسه سفید گذاشتیم، و آنهایى را كه پلاك داشتند، شماره را روى كیسه شان نوشتیم و آن كه نداشت روى پارچه و كارتش این طور نوشتیم:

 

دفن شده در كنار شماره پلاك... در ارتفاع 112 فكه منطقه عملیاتى والفجر یك.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 976
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

 

گرماى هوا كمتر شده بود. تابستان سپرى گشته و روزهاى اول مهر ماه سال 72، خنكاى صبحگاهى دلچسبیداشت. رفتیم اطراف ارتفاع 112 كار كنیم. روزهایى همین قسمت از فكه، چه صحنه هاى خون و آتشى در بهار سال 62 در عملیات والفجر یك به خود دیده است.

 

محلى كه در حین عملیات از آن به عنوان اورژانس استفاده مى شد، و بقایاى چند سنگر و آمبولانس منهدم شده در اطرافش پراكنده بودند، در سمت چپ جاده، روبه رویمان قرار داشت. خسته شدیم. كانال اصلى را هرچه بیل زدیم چیزى پیدا نكردیم. جاى تاول دستهایمان مى سوخت. كانال نفر رویى نظرم را جلب كرد و رفتم طرفش. هرچه را كه به زبان مى آمد، زمزمه مى كردم. در حالى كه چشمانم داخل كانال را مى كاوید، سلانه سلانه قدم مى زدم و جلو مى رفت. غالباً داخل این كانال هاى فرعى بعید به نظر مى رسید كه چیزى باشد. از دور چیرى نظرم را جلب كرد. رفتم به سمتش. ظاهراً باید كلاهخودى قرار گرفته بر روى یك نبشى آهنى باشد. چیزى عجیبى به نظر نمى رسید. حتماً نیروهایى كه قبلا اینجا تفحص مى كرده اند، این كلاه را كه پوسیدگى و رنگ و رو رفتگى اش نشان مى داد متعلق به هشت - نه سال پیش است، پیدا كرده و بر روى نبشى قرار داده اند.

 

سعى كردم به راه خودم ادامه دهم و بقیه كانال را نگاه كنم، ولى حسّ درونى مى گفت كه باید اطراف نبشى را وارسى كنم و برگشتم. چرخى در اطراف آن زدم. كلاهخود ایرانى بود. نگاهى به موقعیت قرار گرفتن نبشى انداختم. نه میدان مین بود و نه سیم خاردارى به آن آویزان.براساس اصلى كه در تخریب وجود دارد، جهت نوك نبشى و فلش آن، به هر سمت كه باشد یعنى آنجا میدان مین است. ولى هیچ میدانى در اطراف وجود نداشت. جهت فلش نبشى به طرف داخل كانال بود. نگاهى به دورترها انداختم، شاید تپه اى و یا سنگرى خاص وجود داشته باشد; چیزى به چشم نمى آمد. این نبشى حتماً معنى خاصى داشت. شاید هم براى گراگیرى بچه ها واحد ادوات بوده باشد. شاید.

 

كانال دویست - سیصد مترى با جاده فاصله داشت، زیاد محل تردد افراد نبود كه بگوئیم براى همیدگر علامت گذاشته اند. با خود مى اندیشیدم كه تا كنون هیچ كدام از گروه هاى تفحص به این اطراف نیامده اند و اگر درست حدس زده باشم، ما اولین كسانى هستیم كه پایمان به اینجا باز شده.

 

ظاهر كانال هم چیزى خاصى نشان نمى داد. یك لبه آن بر حسب نیاز تردد نیروها شیب داشت و نشانى از خاك دست خورده وجود نداشت.

 

تصمیم خود را گرفتم. باید اطراف نبشى كنده مى شد. بچه ها كه آمدند، گفتم باید سمتى را كهى تیزى نبشى رو به آن است، بكنیم. بچه ها تعجب كردند. گفتند كه بعید است اینجا شهید باشد. ولى كلاه بالاى نبشى كه یك آن مرا مى برد به صحنه كربلا و سرهاى برروى نیزه، به من مى گفت كه باید چیزى باشد. حداقل این بود كه از شك و تردید بیرون مى آمدیم.

 

شروع كردم به كندن با بیل دستى. دو سه ساعتى بود كه داشتم بیل مى زدم.

 

گرماى آفتاب به بالاترین حد خود رسیده بود. مستقیم بر سرمان مى تابید. زمین خیلى محكم بود و این خود نشان مى داد كه خاك اینجا دست نخورده است. دو تا از بچه ها از شدت گرما وكار، خون دماغ شدند. سریع رفتم یك پلیت (ورقه فلزى) آوردم و انداختم روى كانال تا ساعتى بچه ها زیر سایه اش استراحت كنند.

 

خستگى كه رفع شد، بچه ها گفتند اینجا چیزى پیدا نمى شود، بساطمان را جمع كنیم و برویم. خودم هم خسته شدم و حالا دیگر با آنها همعقیده بودم. بچه ها زیاد اذیت شدند. همین سفتى زمین نشان مى داد كه آنجا چیزى دستمان را نخواهد گرفت.

 

یا على گفتیم و بلند شدیم. بیل و كلنگ ها را برداشتیم كه برویم. چى بود كه ما را به آنجا كشاند، الله اعلم. یكى از سربازها هم خون دماغ شده بود. سعى كردم كمكش كنم تا خونش بند بیاید. یك دفعه داد زد. از آنهایى كه انسان را در جایش میخكوب مى كند.

 

- اِ... این لنگه پوتین را نگاه كنید... برادر شادكام اینجا رو نگاه كن...

 

بلافاصله برگشتم. انگارى منتظر چنین فریادى بوده ام. نگاه كردم به جایى كه نشان مى داد. شیب كانال را كه كنده بودیم از نظر گذراندم. لبه هاى یك جفت پوتین پدیدار شده بود. جالب تر این بود كه در حال كندن متوجه آن نشده بودیم. آرام نشسته بالاى سرش. صلواتى فرستادیم. آهسته خاك هاى اطرافش را كنار زدیم. آرام نشستیم بالاى سرش، كلى خوشحالى داشت. در حال خارج كردن بدن متوجه موضوعى شدیم، بیشتر دقت كردم. جهت قبله را پرسیدم. درست فكر كرده بودم. این شهید بر شانه راست، درست روبه قبله خوابانده شده بود.

 

او را پس از شهدات رو به قبله خوابانده و رویش خاك ریخته بودند تا از گزند دشمن مصون باشد. گزندى كه نمونه هاى آن را زیاد دیده ایم. حالا اینكه چه كسى این معرفت را به خرج داده و همان زمان یك نبشى بالاى سر او كوبیده و كلاهى هم رویش گذاشته تا محل پیكر مشخص باشد، معلوم نیست كیست.

 

احتمالى كه زیاد به آن گمان مى بردیم، این بود كه از دوستان یا بستگان همین شهید بوده است. هرچه كه بود، او این احتمال را داده كه زمانى باز خواهیم گشت تا پیكر این عزیز را برداریم حالا این زمان هشت - نه سال طول بكشد، مشكل نیست. مهم این است كه شهدا را از یاد نبرده باشیم.

 

با این قضیه بر خود من ثابت شد كه شهدا خودشان انسان را به سمت خویش مى كشند.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 982
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

بعضى وقت ها مى شد كه انسان را به بازى مى گرفتند. همه را به بازى مى گرفتند و چه بسا آن زیر زیرها، كلى مى خندیدند. ولى خب ما هم از رو نمى رفتیم. از قدیم گفته اند: «گر گدا كاهل بُوَد، تقصیر صاحب خانه چیست؟» راست هم گفته اند. اگر قرار بود سماجت و همت قوى بچه ها نباشد، كه همان اوایل باید كار را تعطیل مى كردیم. آنها كه به این راحتى ها رخ نمایان نمى كنند.

 

گاهى هم خودشان اشاره اى مى كنند و آدم را مى كشند دنبال خودشان. یك استخوان بند انگشت كافى است تا همه را در بدر خود كند. آن روز هم یكى از همان روزها بود.

 

بهار سال 70 بود. پرنده هاى كوچك در میان علفزارها و سیم هاى خاردار چرخ مى خوردند. سر مست از بهار، و لوله اى برپا كرده بودند. رفتیم پاى كار. ظهر بود و یك ساعتى مى شد، من بودم و «حمید اشرفى» كه هر دویمان تخیریبچى بودیم و «سید احمد میرطاهرى». سنگر تانكى كه در مقابلمان قرار داشت بدجورى مشكوكمان كرده بود. رفتیم طرفش. نه. كشیده شدیم آن سمت.

 

توى حال خودم بودم. كنار لبه كانال قدم مى زدم. چهار پنج مترى به سنگر تان كانده بود كه چند چیز سفید نظرم را جلب كرد. رفتم طرفش. چند مهره ستوان فقرات انسان بود كه میان خاك ها خودنمایى مى كرد. سه تا مهره استخوانى بودند. به واسطه مداومت و كثرت كار به راحتى استخوان انسان را باز مى شناسم. به اطرافم نگاه كردم. تعداد دیگرى از آنها دیدم. در اطراف پخش شده بودند. چرخى در آنجا زدم. كمى كه گشتم، تكه اى از جمجمه انسان نظرم را جلب كرد. جمجمه به اندازه یك كف دست بود. نیروها را نگه داشتم. احساس كردم چیزى پاهایم را آنجا نگه مى دارد. فكر كردم كه چه چیزى باید بدنش را این گونه در اطراف پخش كرده باشد. حسّ درونم مى گفت كه گلوله مستقیم تانكى در نزدیكترین فاصله او اصابت كرده و بدنش را متلاشى كرده است.

 

بهتر كه دقت كردم. متوجه امر شدم. ظاهراً باید آرپى جى زن بوده كه براى زدن تانكى كه در سنگر بوده از كانال بیرون آمده باشد و به محض خارج شدند هدف گلوله تانك قرار گرفته و به شهادت رسیده است. اطراف را كه گشتم، متوجه شدم استخوان هاى بدنش در شعاعى حدود بیست - سى مترى پخش شده اند. شروع كردم به جمع كردن آنها.

 

قمستى از كانال هم بریدگى داشت كه مشكوك به نظر مى رسید. مقدارى خاك آنجا ریخته و ظاهراً باید چیزى دفن شده باشد. آنجا را با بیل دستى كنیدم. خاك ها را كه كنار زدیم، دو جفت جوراب و استخوان هاى خورد شده پاهایش بیرون آمد. چه بسا پاهایش تكه تكه شده، اینجا دفن كرده بودند، پس باید مى گشتیم و بقیه اندامش را پیدا مى كردیم.

 

شعاع بیست - سى مترى را وارسى كردیم. اول در سطح زمین و سپس مقدارى خاك هاى مشكوك را كندیم و زیرورو كردیم. تكه هاى استخوانش را كه جمع كردیم قسمت هاى عمده بدنش به چشم مى خوردند. این را مى شد از تعداد استخوان ها و بندها فهمید. هر چند كه شكسته و خرد شده بودند. از آنجا به بعد هدفمان پیدا كردن پلاك یا دیگر مدارك شناسایى او بود. هر چه مى گشتیم بیشتر ناامید مى شدیم. اعصابمان خرد مى شد. همیشه خواسته ام از خدا این بوده و هست: «یا شهید پیدا نشود، یا اگر پیدا مى شود پلاك داشته باشد.» آن هم یكى از آنها بود كه مى خواستند آدم را در بدر خودشان كنند، بكشند دنبالشان، هوایى كند تا ببینند چند مرده حلاجیم. چقدر سمجیم.

 

بچه ها خسته بودند. همه. بیشتر از خستگى، كلافه شده بودند و ناراحت كه چرا پلاك این شهید پیدا نمى شود. هرچه مى گشتیم آفتاب امیدمان غروب مى كرد. بچه ها مى خواستند بروند پاى كار و جایى را كه نشان كرده اند جستجو كنند. نصف روز بود كه وقتمان را گرفت تا بگوید: «حالتان را گرفتم... پلاك ندارم... گمنامم... نمى توانید مرا بشناسید» شاید مى خواست بگوید: «بدنم را همان گونه كه بود، در زمین مقدس فكه دفنش كنید و بروید بگذارید در ارتفاع 112، همین جا كه تعداد زیادى از دوستانم به خاك افتادند، آرام بخوابهم. تا...».

 

آفتاب سرخ شده بود. خونىِ خونى. یعنى كه جمع كنیم و برویم. تاریك نشده، هر آنچه را یافتیم درون كیسه ریختیم و رفتیم به مقر. كسى حال حرف زدن نداشت. نگاه هاى پرسنده، به كیسه سفیدى بود كه در گوشه چادر قرار داشت. همه از خود مى پرسیدند: «آخر او كیست؟».

 

نماز صبح را كه خواندیم، زیارت عاشوراى باصفایى قرائت شد و در «لب طلایى» آفتاب، راهى پاى كار شدیم. سوار بر ماشین، از كنار سنگر تانك گذشتیم. میان گرد و خاك پشت سرماشین، چشم ها برگشت به طرف سنگر. هر كس زیر لب چیزى زمزمه مى كرد. با خود گفتم: «خوب ما را سر كار گذاشت...».

 

چهار - پنج كیلومترى مى شد كه از آنجا فاصله داشتیم. از سنگر تانك. از آن شهید گمنام مانده. مشغول كار خودمان بودیم. زمین را وجب به وجب با چشمان خود مى كاویدیم. نگاه ها سرد بود. مثل روزهاى قبل نمى ماند. سرسرى رد مى شدند. دم ظهر بود. اشرفى آمد پهلویم. به بهانه استراحت، كنارم نشست. زیر سایه پتویى كه روى میله هاى نبشى میدان مین زده بودیم. حرف دلش را زد. نمى توانست خودش را نگه دارد. لب گشود و گفت:

 

- برادرم شادكام... من... خیلى دلم به اون سمته. اصلا از دیروز حواسم اونجاست. نمى تونم اونجارو ول كن. همه اش به ذهنم مى رسد كه اونجا روى بگردم. خیلى به دلم افتاده كه آخرش او رو مى شناسیم و مى دیمش تحویل خانواده شون.

 

راست مى گفت، حرف دل خودم را مى زد. نه ; حرف دل همه بود. خیلى اصرار مى كرد كه برویم آنجا. سعى كردم خودم را زیاد مصرّ نشان ندهم. تا اگر چیزى پیدا نكردیم، نگویم: «این شهید من را هم سركار گذاشته.» واقعیت را كه خودم مى دانستم سر كار گذاشته است.

 

هم عقیده بودیم كه برویم آنجا و رفتیم. از ماشین كه پیاده شدیم، اشرفى، مثل كسى كه چیزى را گم كرده و حال در جستجوى آن باشد، حریصانه جلو مى رفت و اطراف را مى كاوید. از همان فاصله چند مترى كه با او داشتیم، خنده اى سردادم و به او گفتم.

 

- حمید تو چه اصرارى دارى كه این قدر اینجا رو بگردى؟ ما كه مى دونیم چیزى پیدا نمى شه. دیگه چیزى از او باقى نمونده كه بخواهیم پیدا كنیم.

 

برگشت و نگاهم كرد. حالت خاصى داشت. نگاه عجیبى داشت. چشمانش زودتر از لبانش حرف مى زدند. زبانش كه در دهان مى چرخید، گفت:

 

- ببین آقا مرتضى! حقیقتش اینه كه من غبطه مى خورم. حسودیم مى شه كه چرا باید این جورى بشه. خدا این رو تا این حد دوست داشته باشد و با این وضعیت شهید بشه كه حتى كوچكترین نشانى از او به دست نیاد. هر جورى شده ما اونو مى شناسیم. من مطمئنم، اونو شناسایى مى كنیم و حالش رو مى گیریم. خیال كرده مى تونه ما رو بازى بده و ارج و منزلت خود شو توى اون دنیال بالا ببره. خیر. این خبرها نیست. ما اینون پیدا مى كنیم...

 

حقیقتش خودم هم غبطه مى خوردم. حسودیم مى شد. دوست داشتم كه پیدا شود. هر چند خود خواهى مى شد، ولى با خودم مى گفتم: «واقعاً جاى حسادت دارد. چطور باید یك عده تا این حد پهلوى خدا ارج و قرب داشته باشند ولى ما نه! ما چیزى گیرمان نیاید. این دیگر نامردى است!» یك هفته اى از آن روز مى گذشت. آن روز كه این جوان آرپى جى زن دلهامان را ربود. در طى آن یك هفته، هر روز، بلا استثناء یكى دو ساعت وقت گذاشتیم براى گشتن و پیدا كردن مدارك او ولى هیچ حاصلى نداشت. سید میرطاهرى دیگر كلافه شده بود. مى گفت كه اینجا دیگر چیزى یافت نمى شود. آن روز هم مثل روزهاى گذشته رفتیم كه روى زمین را بگردیم. حمید اشرفى رفت داخل سنگر تانك را وارسى كند. فكر ما به آنجا نرسیده بود. چون شهید نرسیده به سنگر شهید شده بود. پس قطعات بدنش باید آن طرف سنگر باشد. حمید رفت داخل گودى سنگر. مثل اینكه چیزى دیده باشد. چهره اش نشان مى داد كه چیزى پیدا كرده و ذوق زده شده بود.

 

قبل از اینكه خودش از سنگر بیورن بیاید، صدایش به گوش رسید. فریاد مى زد: «پیداش كردم... پیداش كردم... آخر جون...» چیزى در مشت گرفته و آمد بالاى خاكریز اطراف سنگر. همچنان خوشحال بود و شادمان. با همان حال گفت: «دیدید... آخرش پیداش كردم... حالشو گرفت...».

 

مشتش را كه باز كرد، متوجه مى شدیم پلاك تكه شده اى پیدا كرده. بدون اینكه به آنچه پیدا كرده توجه كند، پریده و خوشحالى مى كرد. خندیدیم. با تعجب پرسید كه چى شده؟ نصف پلاك بیشتر نبود. همان انفجارى ه باعث تكه تكه شدن بدن آن شهید شده، پلاك او را هم دو نیم كرده بود. شاید اگر این پلاك را پیدا نمى كردید این اندازه ناراحت نمى شدیم.

 

هر پلاكى، دو شماره براى شناسایى دارد. یك شماره سریال عمومى كه نشان دهنده لشكر و گردان است مثل - cj 555 مثلا مى دانیم شماره هاى 500 متعلق به گردان عمار است یا 600 متعلق به گردان مقداد.مهمتر از همه، شماره اختصاصى است كه در ادامه مى آید مثل cj 555 - 142كه 142 معرف و نشان دهنده مشخصات صاحب پلاك مى باشد. حالا ما پلاكى داشتیم كه شماره اختصاصى را نداشت. مى دانستیم شهید متعلق به گردان كمیل لشكر 27 است، ولى نمى دانستیم كیست. تركش آن را دو تكه كرده بود.

 

هر چند كه بیشتر كلافه شدیم، ولى باعث شد بیشتر مصرّ شویم كه بگردیم و به هر طریقى كه شده او را شناسایى كنیم.

 

حمید اشرفى در حال عادى نبود. در حالى كه روى زمین زانو زده بود، خیلى آرام و با احتیاط تكه سنگ ها را بر مى داشت و زیر آنها جستجو مى كرد. به چهره اش كه نگاه كردم، اشك از گونه هایش بر خاك فكه جارى بود. نجوایى با خود داشت. جلوتر رفتم، شنیدم كه مى گوید:

 

- دیگه هر چورى شده باید پیدات كن. این جورى نمیشه. این كه معنا نداره. رسمش این نیست، هرجا كه این تكه افتاده، باید بقیه اش هم باشد...

 

آن روز هم آنچه را مى جستیم نیافتیم و به مقر برگشتیم. تكه پلاك را داخل كیسه مشمایى قرار داده و كنار استخوان هاى شهید داخل كیسه پارچه هاى سفید. در محل معراج شهداى مقر گذاشتیم.

 

شش ماهى از اولین ملاقات ما با آرپى جى زن جوان مى گذشت. در طى آن نزدیك به دویست روز، هر بار كه از آنجا رد مى شدیم، بى اختیار پاهایمان سست مى شد، انگارى چیزى ما را نگه داشت. همین طور آمدیم مى گشتیم ولى حاصلى نداشت. آخرى بارى كه در منطقه بودیم، هنگام رفتن به تهران، براى وداع به آنجا رفتیم. با حمید اشرفى رفتیم آنجا و در حالى كه سرهامان را به سجده بر روى خاك گذاشته بودیم، التماس كردیم كه خود را به ما بشناساند. حمید با گریه مى گفت:

 

- جان مادرت این دم آخر حالمون رو نگیر. یه كارى كن بفهمیم كى هستى. چى هستى. بذار آرام بگیریم. اصلا نه براى خانواده ات، براى خودمون كه دلمون آروم بگیره. به خدا به حالت حسودیمون مى شه....

 

آن روز هم رفتیم كار كنیم، ادامه راه كار قبلى رسید به همین سنگر تانك. حالا دیگر امیدمان از او قطع شده بود. یكى از بچه ها رفت داخل همان سنگر تانك را بكند. گفتم كه چیزى پیدا نمى شود ولى او اصرار داشت كه بگذارم كارش را ادامه دهد. ساعتى كه گذشت صدایم كرد. رفتم طرفش داخل سنگر تانك. دیدم مقدارى استخوان پیدا كرده بود ولى كامل نبود. شك كردم. یك دفعه آن شهید شش ماه پیش آمد در نظرمان. شروع كردیم به كندن. یكى دو تا دنده انسان پیدا كردیم. چیز دیگرى یافت نمى شد. رو كردم به سید میر طاهرى و گفتم: «آقا سید مى دونى این شهید كیه؟» او هم عقیده با من بود و گفت: «من هم فكر مى كنم همان شهید آرپى جى زن باشد. بقایاى پیكر اوست».

 

عزممان را جزم كردیم كه نشانى از او بیابیم، و یافتیم. سرانجام پس از شش ماه یك پلاستیك جاى كارت پیدا كردیم كه كارت شناسایى اش داخل آن بود. خوشحال شدیم. از شادى رد پوست خود نمى گنجیدیم. دوباره شادیمان مدت زمان زیادى پایدار نماند. باز ناراحتیمان دوچندان شد; چون دهانه پلاستیك حاوى كارت رو به بالا بوده، به مرور زمان در طى ده سال آب باران به داخل آن نفوذ كرده و كارت پوسیده و نوشته هاى رویش از بین رفته بود. دیگر جداً كلافه شدیم. مى خواستم چیزى بگویم، اما نمى دانم به كى و چى. ولى سید با خوشحالى گفت كه مى توانیم او را شناسایى كنیم. جا خوردم. نگاهش كردم. در حالى كه با احتیاط تمام كارت پوسیده را از داخل پلاستیك خارج مى كرد. پلاستیك را رو به اسمان گرفت و نشانم داد كه خودكار قرمزى كه با آن شماره تلفن منزل نوشته بود، بر روى پلاستیك به صورت معكوس باقى مانده است. از خوشحالى فریاد زدیم و تكبیر گفتیم. صلوات فرستادیم. سریع شماره را یادداشت كردیم مبادا دوباره شهید كارى كند كه نشود او را شناخت. مثل آبى كه بر روى آتش ریخته باشند، تمام حرص و ولع ما براى شناسایى او به نتیجه رسید و آن حس غریب كه وجودمان را فرا گرفته بود، آرام شد.

 

بر روى كارتى كه همراه پیكر گذاشتیم، شماره تلفن منزل شهید را هم یادداشت كردیم. بقایاى بدن را در كیسه اى كه شش ماه پیش از آن اندام او را جمع آورى كرده بودیم گذاشتیم، تا بفرستیم تهران.

 

رو كردم به محلى كه شهید را پیدا كرده بودیم. در دل خوشحال بودم و در چهره هم نمى توانستم شادى ام را پنهان سازم. احساس مى كردم موفقیت عظیمى بدست آورده ام. مثل باز كردن یك معبر پرمین و پوشیده از سیم هاى خاردار. نه! برتر از آن، مثل نجات دادن یك گردان از محاصره دشمن به واسطه گشودن معبر راه كار و عبور دادن نیروهاى كمكى براى نجات نیروها. شاید مثل...

 

- بفرما. این هم مشخصات جنابعالى. نمى خوام اسم و مشخصاتت رو بدونم. فقط قصدم این بود كه برسونمت دست خانواده ات. دیدى آخرش حالت رو گرفتم...

 

در تهران، به حمید اشرفى كه گفتم این گونه او را شناختم، بغضش تركید. گریه اش گرفت كه چرا او نتوانسته در حالگیرى شركت داشته باشد!!


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1012
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

پیكر شهید «احمد زاده» را كه باز گرداندیم، خانواده او با دیدن چند تكه استخوان كه همه باقى مانده بدنش بود، مات و مبهوت گفتند كه این پسرشان نیست. هرچه برایشان توضیح دادیم، قبول نمى كردند و فقط مى گفتند: «این بچه ما نیست!». حق هم داشتند، بر اساس گفته ها و شواهد دوستان او را پیدا كرده بودیم و هیچ پلاك و مدركى همراه نبود. چكار باید مى كردیم؟ چه مى شد كرد؟ مادرى بالاى سر فرزند ایستاده بود ولى نمى خواست بپذیرد. شاید حق هم داشت.

 

در همان لحظات كه با بى تفاوتى استخوان هاى سفید و زرد شده را این سو و آن سو مى كشید، میان تكه پاره هاى لباس شهید را مى جست، چیزى توجهش را جلب كرد. مكثى كرد. دستانش را میان استخوان ها برد و خودكار رنگ رو رفته اى را درآورد. گل و لاى، رنگ او را تیره كرده بودند و همرنگ استخوان ها شده و به راحتى دیده نمى شد.

 

با گوشه چادر، بدنه خودكار را پاك كرد. سفیدى اى داخل لوله خودكار به چشم مى خورد. برق ذوق از چشمانش هویدا شد. سریع مغزى خودكار را در آورد و تكه كاغذى را كه داخل بدنه آن لوله شده بود، خارج ساخت.

 

اشك در چشمانش حلقه زد. همه جلو رفتند. متعجب از اینكه چه مى گذرد. خوب كه نگاه كردیم، دیدیم بر روى كاغذ لوله شده و رنگ پریده، نام احمدزاده نوشته شده. مادر كاغذ را مقابل دیدگان گرفت. خوب كه آن را ورانداز كرد، بوسید و رو به اطرافیان گفت: «این دست خط پسرمه... این پیكر پسرمه... خودشه...»


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1047
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

یكى از سربازهایى كه در تفحص كار مى كرد، آمد پهلویم و با حالت ناراحتى گفت: «مادرم مریض است...» گفتم: «خب برو مرخصى ان شاء الله كه زودتر خوب مى شود. برو كه ببریش دكتر و درمان...». گفت: «نه! به این حرف ها نیست. مى دونم چطور درمانش كنم و چه دوایى دارد!»

 

آن روز شهدایى پیدا كردیم كه قمقمه اش پر بود از آبى زلال و گوارا. با اینكه بیش از ده سال از شهادت او گذشته بود، قمقمه همچنان آبى شفاف و خوش طعم داشت. ده سال پیش در فكه، زیر خروارها خاك، و حالا كجا. بچه ها هر كدام جرعه اى از آب به نیت تبرّك و تیمّن خوردند و صلوات فرستادند.

 

آن سرباز، رفت به مرخصى و چند روز بعد شادمان بگرشت. از چهره اش فهمیدم كه باید حال مادرش خوب شده باشد. گفتم: «الحمدلله مثل اینكه حال مادرت خوب شده و دوا و درمان موثر واقع شده...». جا خورد. نگاهى انداخت و گفت: «نه آقا سید. دوا و درمان موثر نبود. راه اصلى اش را پیدا كردم.» تعجب كردم. نكند اتفاقى افتاده باشد. گفتم: «پس چى؟» گفت:

 

- چند جرعه از آب قمقمه آن شهید كه چند روز پیش پیدا كردیم بردم تهران و دادم مادرم خورد، به امید خدا خیلى زود حالش خوب شد. اصلا نیتم این بود كه براى شفاى او جرعه اى از آب فكه ببرم...


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 983
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

حاج آقا كربلایى، مسئول عقیدتى سیاسى یگان ژاندارمرى مستقر در فكه بود. تعریف مى كرد:

 

- در یگان ما عده اى هستند كه كارشناس آب و مسائل كشاورزى اند. یك روز رفتم پهلویشان و

گفتم: «اگر آبى داخل قمقمه دوازده سال زیر خال بماند چه مى شود؟» خیلى عادى گفتند:

«خب معلومه، خواه ناخواه تبدیل به لجن مى شود كه آن هم به دلیل شرایط زیر خاك و زمان زیاد است...»

بعد به هر كدام جرعه اى از آبى كه داخل لیوان ریختم دادم و گفتم بخورید. آب را سركشیدند و پرسیدم:

«حالا به نظر شما این آبى كه خوردید چه جورى بود؟» همه متفق القول گفتند:

«هیچى. آبى تازه و زلال، بدونه هرگونه ماندگى...» خنده مرا كه دیدند. جا خوردند.

پرسیدند: «علیت چیه؟» قمقمه را نشانشان دادم و گفتم:

«این آبى كه شما خوردید متعلق به این قمقمه بود كه دوازده سال تمام زیر خاك كنار یك شهید بوده...»

مات و مبهوت به یكیدگر نگاه مى كردند. اول فكر كردند شوخى مى كنم. باورشان نمى شد آب، آنقدر زلال و خوش طعم باشد. صلواتى كه فرستادند، همه تعجب و بهتشان را مى رساند.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 954
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

سال 72 بود و شب میلاد امام هادى(علیه السلام). چند وقتى مى شد كه هیچ شهیدى پیدا نكرده بودیم. خود من دیگر بریده بودم. خسته شده بودم. روزهاى آخر كار بود. گرما كه شدیدى مى شد باید كار را تعطیل مى كردیم. بین پاسگاه 29 و 30 كار مى كردیم. مى خواستم یك جورى دیگر كار را تمام كنم و بچه ها را جمع كنم كه برویم. چند روز بدون شهید بودن، اعصاب برایم نگذاشته بود. گرما بیشتر مى شد و امكانات كم - یعنى هیچ بیشتر اذیت مى كرد و توان ادامه كار را مى گرفت.

 

آن روز به نیت آخرین رو رفتیم. توكل به خدا كرده و راه افتادیم. مرتضى شادكام به یكى از سربازها گفت كه دستگاه را بردارد و بروند به ارتفاع 143 فكه. گفت: «امروز دیگه هركسى خودش را نشون داد، وگرنه كار رو تعطیل مى كنیم...» به حالت اعتراض و ناراحتى این حرف را زد.

 

 

در كنار جاده نزدیك 143، جایى بود كه مقدار زیادى آشغال، قوطى كنسرو و دیگر وسایل ریخته بودند. بیل را آوردیم و آنجا را كنید. یك كلاهخود جلب نظر كرد. فكر نمى كردم چیز دیگرى باشد. بچه ها گیر دادند كه اینجا را خوب زیرورو كنیم. زمین را كه كندیم، یكى... دو تا... پنج تا... همین جورى میان زباله ها شهید پیدا كردیم و همه اینها نشانه بغض و كینه دشمن نسبت به بچه هاى ما بود.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 985
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

اوایل سال 72 بود و گرماى فكه. در منطقه عملیاتى والفجر مقدماتى، بین كانال اول و دوم، مشغول كار بودیم. چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. هر روز صبح زیارت عاشورا مى خواندیم و كار را شروع مى كردیم. گره و مشكل كار را در خو مى جستیم. مطمئن بودیم در توسلهایمان اشكالى وجود دارد.

 

آن روز صبح، كسى كه زیارت عاشورا مى خواند، توسلى پیدا كرد به امام رضا(علیه السلام). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گریه مى كردیم. در میان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در این دنیا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان این شهدا به آغوش خانواده هایشان است و...

 

هنگام غروب بود و دم تعطیل كردن كار و برگشتن به مقر. دیگر داشتیم ناامید مى شدیم. خورشید مى رفت تا پشت تپه ماهورهاى روبه رو پنهان شود. آخرین بیل ها كه در زمین فرو رفت، تكه اى لباس توجهمان را جلب كرد. همه سراسیمه خود را به آنجا رساندند. با احترام و قداست شهید را از خاك در آوردیم. روزى اى بود كه آن روز نصیبمان شده بود. شهیدى آرام خفته به خاك. یكى از جیب هاى پیراهن نظامى اش را كه باز كردیم تا كارت شناسایى و مداركش را خارج كنیم، در كمال حیرت و ناباورى، دیدیم كه یك آینه كوچك، كه پشت آن تصویرى نقاشى از تمثال امام رضا(علیه السلام) نقش بسته به چشم مى خورد. از آن آینه هایى كه در مشهد، اطراف ضریع مطهر مى فروشند. گریه مان درآمد. همه اشك مى ریختند. جالب تر و سوزناكتر از همه زمانى بود كه از روى كارت شناسایى اش فهمیدیم نامش «سید رضا» است. شور و حال عجیبى بر بچه ها حكمفرما شد. ذكر صلوات و جارى اشك، كمترین چیزى بود.

 

شهید را كه به شهرستان ورامین بردند، بچه ها رفتند پهلوى مادرش تا سرّ این مسئله را دریابند. مادر بدون اینكه اطلاعى از این امر داشته باشد، گفت: «پسر من علاقه و ارادت خاصى به حضرت امام رضا(علیه السلام) داشت...».


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 976
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

سال 74 بود و فصل پاییز، كه در منطقه عملیات والفجر یك در فكه، میدان مین ها را مى گشتیم

تا جاهاى مشكوك را پیدا كنیم. بعد از كانالى كه براى مقابله با حمله بچه ها زده بودند. میدان

مین وسیعى قرار داشت. نزدیك كه شدیم، با صحنه اى عجیب روبه رو شدیم. اول فكر كردیم

لباس یا پارچه اى است كه باد آورده، ولى جلوتر كه رفتیم متوجه شدیم شهیدى است كه

ظاهراً براى عبور نیروها از میان سیم هاى خاردار، خود را روى آن انداخته است تا بقیه به

سلامت بگذارند. بندبند استخوان هاى بدن داخل لباس قرار داشت و

در غربتى دوازده ساله روى سیم خاردار دراز كشیده بود. دوازده سال انتظارى كه معبر میدان مین

را هم به ما نشان مى داد. فهمیدیم كه لشكر عاشورا در این محدوده عملایت كرده است.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1081
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

«سید على موسوى» از آن بچه هایى بود كه پس از مدتى حضور در جبهه با عنوان بسیجى به یكى از آرزوهاى خودش كه پوشیدن لباس سبز سپاه بود رسید. حدود سال 64 - 63 بود كه سپاهى شد و رفت بود به گردان تخریب لشكر 27 محمد رسول الله(صلى الله علیه وآله وسلم). از آن بچه هاى اهل دل و هیئتى بود. از آنهایى بود كه هر وقت توى تهران بود، از امر به معروف و نهى از منكر باز نمى ماند.

 

جنگ كه تمام شد، سید همكه خود را جا مانده از قافله مى دید، بد جورى دلش گرفته بود. هرچى توى هیئت ها و مراسم سوگوارى ابا عبدالله الحسین(علیه السلام) مى رفت، گمشده خودش را پیدا نمى كرد، دلش جایى دیگر بود.

 

اواخر بهمن ماه سال 70 بود كه به قول بچه ها رفت «قاطى مرغ ها» و آن طور كه همه مى گویند، مثلا دست و پایش رفت توى پوست گردو. ولى سید كه هوش و حواسش جاى دیگر بود، بند این چیزها نمى شد. سرانجام سید، آنچه را كه مى خواست، یافت.

 

هفدهمین روز اسفند ماه سال 70 بود. نسیم تقریباً سردى در بیابان برهوت فكه چهره را نوازش مى داد. سید على، به همراه چند نفر دیگر از نیروهاى قدیمى تخریب كه در تفحص فعالیت داشتند، به فكه آمد تا پس از پایان جنگ، و سرماى بعد از قطعنامه، دلى صفا دهد و وجود خویش را با حرارت عرفانى شهدا گرم سازد.

 

شیارى در اطراف ارتفاع 146 فكه منطقه عملیاتى والفجر یك وجود داشت كه تعدادى شهید در آنجا افتاده بودند. آن روز نهمین روز فروردین سال 71 كه عطر بهارى تپه ماهورها را پر كرده بود، نیروها به سه دسته تقسیم شدیم تا به كار بپردازیم، سید على موسوى به همراه علیرضا حیدرى كه سرباز بود و چند تایى دیگر رفتند براى همان شیار. شهید حاج قاسم دهقان هم با یك گروه رفتند به ارتفاع 112. حاج قاسم آنجا شهداى زیادى سراغ داشت و مى خواست آنها را پیدا كند. خود ما هم همراه چند تا دیگر از بچه ها رفتیم به خود ارتفاع 146.

 

چهل - چهل پنج روز از ازدواج سید على مى گذشت. هرچه بچه ها اصرار مى كردند كه حالا وقت براى تفحص هست، قبول نمى كرد و مى خواست خودش در عملیات جستجو و كشف شهدا شركت داشته باشد. سید كه تخریبچى گروه بود، در جلو حركت مى كرد و بقیه پشت سرش. وارد میدان مین شدند. چند شهیدى را كه در اطراف افتاده بود جمع كردند در كنارى قرار دادند. بچه ها مشغول جستجوى پلاك شهدا بودند. سید على موسوى رفت تا در سمت پچ مسیر، راهى باز كند تا چند شهیدى را كه آن طرفتر افتاده بودند، بیاورند.

 

سید بالاى سر مین والمرى نشسته و در حال خنثى سازى آن بود، علیرضا حیدرى متوجه پیكر شهیدى در انتهاى معبر شد، از سید گذشت و به طرف او رفت. ده - پانزده مترى از سید دور شده بود كه ناگهان صداى انفجار همه جا را پر كرد. پاى حیدرى به تله مینوالمرى گرفته بود.

 

پاهاى حیدرى متلاشى شده و در دم به شهادت رسیده بود. پس از انفجار، نیروهایى كه آن طرفتر بودند، سراسیمه به طرفشان دویدند. ظاهراً سید على خیز رفته بود روى زمین. ولى هیچ حركتى از او دیده نمى شد. حواس همه به بدن متلاشى حیدرى بود. او را بلند كردند تا به شیار ببرند. متوجه شدند كه سید على بلند نمى شود، یكى دو تا از بچه ها رفتند بالاى سرش، هیچ حركتى در او دیده نمى شد. با زحمت زیاد او را هم از داخل میدان مین بلند كردند و به بالا بردند.

 

با صداى انفجار، دو گروه دیگر خود را به آنجا رساندند. در بدن سید آثار جراحت دیده نمى شد. بچه ها احتمال دادند كه موج انفجار او را بیهوش كرده باشد. سوار بر آمبولانس، هر دویشان را به اورژانس فكه رساندند. لبان سید در اورژانس باز شد. مى خواست چیزى بگوید. همه متعجب بودند. یا زهراى آرامى گفت و دیگر هیچ.

 

بدن بى جانش را كه روى تخت گذاشتند، دكتر به كمر او كه كمى خونى شده بود نگاه كرد پیراهن را بالا زد و در برابر زخم كوچكى كه در كمرش دیده مى شد، گفت: «فقط یك تركش كوچك از اینجا وارد ریه اش شده و ریه هم هوا كشیده و او به شهادت رسیده است».

 

پیكرها به تهران منتقل شدند. بدن سید على باید كالبدشكافى مى شد. هرچه بچه ها گزارش سپاه و لشكر را ارائه دادند. حضرات نپذیرفتند. خیلى صریح مى گفتند: «از كجا معلوم این جاى تركش باشد؟ شاید با پیچ گوشتى بدن او را سوراخ كرده باشند؟» حالا چه كسى سوراخ كرده باشد؟ الله اعلم.

 

كار خودشان را كردند. بدن مظلوم سید على در زیر تیغ پزشك قانونى باز و بسته شد. بریدند و دوختند. دست آخر، بر روى گواهى فوت این گونه نوشتند:

 

«ان شااله كه شهید است...!»


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1029
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

«علیرضا حیدرى» از سربازهاى با صفا و مخلص لشكر 27 بود. محل اصلى خدمتش در واحد لجستیك لشكر در پادگان دو كوهه بود. هر بار براى انجام كارى از فكه به دو كوهه مى رفتیم، با حسرت به ما نگاه مى كرد و التماس دعا داشت كه كارش را ردیف كنم تا به تفحص بیاید. سرانجام گفتم: «ما نیروهاى سربازمان را از لشكر مى گیریم، اگر مى توانى از مسئول لجستیكى موافقت نامه بگیرى، ما هیچ مشكلى نداریم».

 

یكى دو روز گذشت. آن روز كه به پادگان رفتیم، حیدرى خوشحال و در حالى كه چشمانش برق مى زدند، جلو آمد و گفت: «آقا سید تموم شد...» و برگه موافقتنامه واحد لجستیك را زا جیبش در آورد و جلوى رویم تكان داد. بلافاصله سوار ماشین شد و همراه ما آمد به فكه، حیدرى مداح هم بود و هر موقع حالى پیدا مى كرد، بخصوص بعد از نماز جماعت و زیارت عاشورا، بچه ها را به فیض مى رساند.

 

آن روز نهمین روز فروردین سال 71، حیدرى همراه سید على موسوى به اطراف ارتفاع 146 رفت و در حالى كه به طرف پیكر شهیدى مى رفت، پایش به تله انفجارى مین والمرى گرفت و در حالى كه پاهایش متلاشى شده بودند، به شهادت رسید و سید را نیز با خود برد به آن سوى هستى.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1043
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

سال 73 بود كه همراه بچه ها در منطقه والفجر مقدماتى فكه كار مى كردیم. ده روزى بود كه براى كار، از وسط یك میدان مین وسیع رد مى شدیم. میان آن میدان، یك درخت بود كه اطراف آن را مین هاى زیادى گرفته بودند. روز یازدهم بود كه هنگام گذشتن از آنجا، متوجه شدم یك چیزى مثل توپ از كنار درخت غلت خورد و در سراشیبى افتاد پایین. تعجب كردم. مین هاى جلوى پا را خنثى كردیم و رفتیم جلو. نزدیك كه رفتیم، متوجه شدیم جمجمه یك شهید است آن را كه برداشتیم، در كمال حیرت دیدیم پیكر اسكلت شده دو شهید پشت درخت افتاده و این جمجمه متعلق به یكى از آنهاست. دوازده سال از شهادت آنان مى گذشت و این جمجمه در كنارشان بود ولى آن روز كه ما آمیدم از كنارش رد شویم و نگاهمان به آنجا بود، غلت خورد و آمد پایین كه به ما نشان دهد آنجا، وسط میدان مین، دو شهید كنار هم افتاده اند.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1046
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

 

بعد از نماز صبح و خواندن زیارت عاشورا، به سمت منطقه مورد نظر در تپه هاى فكه حركت كردیم. از روز قبل، یك شیار را نشانه كرده بودیم و قرار بود آن روز درون آن شیار به تفحص بپردازیم.

 

پاى كار كه رسیدیم، بچه ها «بسم الله» گویان شروع كردند به كندن زمین. چند ساعت شیار را بالا و پائین كردیم، ولى هیچ خبرى نبود. نشانه هاى رنج و غصه در چهره بچه ها پدیدار شد. ناامید شده بودیم. مى خواستیم به مقر برگردیم، اما احساس ناشناخته اى روح ما را به خود آورده بود. انگار یكى مى گفت: «نروید... شهدا را تنها نگذارید...».

 

بچه ها كه مى خواستند دست از كار بكشند، مجدداً خودشان شروع كردند به كار. تا دم اذان ظهر تمام شیار را زیررو كردند. درست وقت اذان ظهر بود كه به نقطه اى كه خاك نرمى داشت، برخوردیم و این نشانه خوبى بود. لایه اى از خاك را كنار زدیم. یك گرمكن آبى رنگ نمایان شد. به آنچه كه مى خواستیم، رسیدیم. اطراف لباس را از خاك خالى كردیم تا تركیب بدن شهید بهم نخرود، پیكر جلویمان قرار داشت. متوجه شدیم شهید به حالت «سجده» بر زمین افتاده است.

 

پیكر مطهر را بلند كرده و به كنارى نهادیم و براى پیدا كردن پلاك، خاك هاى محل كشف او را «سرند» كردیم ولى متأسفانه از پلاك خبرى نبود.

 

بچه ها از یك طرف خوشحال بودند كه سرانجام شهیدى را پیدا كرده اند و از طرف دیگر ناراحت بودند كه آن شهید عزیز شناسایى نشد و همچنان گمنام باقى مى ماند. كسى چه مى داند؟ شاید آن عزیز، هنوز هم «گمنام» باقى مانده باشد.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1028
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

یكى از روزها كه خاك ها را به دنبال شقایق هاى پنهان، مى كاویدیم، در اطراف ارتفاع 112 فكه، به پیكر چند شهید برخوردیم كه همه شان آرام و زیبا برروى برانكارد خوابیده و شهد شهادت نوشیده بودند. یكى از آنان لباس سبز و زیباى «سپاه» بر تن داشت و با اینكه بیش از ده سال از شهادتش مى گذشت، ولى رنگ سبز لباس او همچنان زیبا و تمیز خود نمایى مى كرد.

 

شروع كردیم به جستجو میان پیكر شهدا بلكه پلاك و یا كارت شناسایى از آنها بیابیم. دگمه هاى لباس سپاه او را كه باز كردیم، متوجه یك گلوله عمل نكرده خمپاره 60 میلیمترى شدیم كه مستقیم بر روى بدن او اصابت كرده بود. گلوله خمپاره، كمر شهید و كف برانكارد را سوراج كرده و در زمین نیز فرو رفته بود.

 

با احتیاط تمام، گلوله خمپاره را از بدن او خارج كردیم و به كنارى نهادیم. یك آن برگشتم به هنگامه عملیات والفجر یك، بهار سال 62، زمانى كه او زخمى بوده و ذكر مى گفته، خمپاره اى بر بدن مجروحش فرود آمده و...


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 966
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

سال 72 در محور فكه اقامت چند ماه هاى داشتیم. ارتفاعات 112 ماواى نیروهاى یگان ما بود. بچه ها تمام روز مشغول زیرورو كردن خاك هاى منطقه بودند. شب ها كه به مقرمان بر مى گشتیم، از فرط خستگى و ناراحتى، با هم حرف نمى زدیم! مدتى بود كه پیكر هیچ شهیدى را پیدا نكرده بودیم و این، همه رنج و غصه بچه ها بود.

 

یكى از دوستان براى عقده گشایى، معمولا نوار مرثیه حضرت زهرا(علیها السلام) را توى خط مى گذاشت، و ناخودآگاه اشك ها سرازیر مى شد. من پیش خودم مى گفتم:

 

«یا زهرا! من به عشق مفقودین به اینجا آمده ام; اگر ما را قابل مى دانى مددى كن كه شهدا به ما نظر كنند، اگر هم نه، كه برگردیم تهران...».

 

روز بعد، بچه ها با دل شكسته مشغول كار شدند. آن روز ابر سیاهى آسمان منطقه را پوشانده بود و اصلا فكه آن روز خیلى غمناك بود. بچه ها بار دیگر به حضرت زهرا(علیها السلام)متوسل شده بودند. قطرات اشك در چشم آنان جمع شده بودند. هركس زیر لب زمزمه اى با حضرت داشت.

 

در همین حین، درست رو به روى پاسگاه بیست و هفت، یك «بند» انگشت نظرم را جلب كرد. با سرنیزه مشغول كندن زمین شدم و سپس با بیل وقتى خاك ها را كنار زدم یك تكه پیراهن از زیر خاك نمایان شد. مطمئن شدم كه باید شهیدى در اینجا مدفون باشد. خاك ها را بیشتر كنار زدم، پیكر شهید كاملا نمایان شد. خاك ها كه كاملا برداشته شد، متوجه شدم شهیدى دیگر نیز در كنار او افتاده به طورى كه صورت هردویشان به طرف همدیگر بود.

 

بچه ها آمدند و طبق معمول، با احتیاط خاك ها را براى پیدا كردن پلاك ها جستجو كردند. با پیدا شدن پلاك هاى آن دو ذوق و شوقمان دو چندان شد. در همین حال بچه ها متوجه قمقمه هایى شدند كه در كنار دو پیكر قرار داشت، هنوز داخل یكى از قمقمه ها مقدارى آب وجود داشت.

 

همه بچه ها محض تبرك از آب قمقمه شهید سر كشیدند و با فرستادن صلوات، پیكرهاى مطهر را از زمین بلند كردند. در كمال تعجب مشاهده كردیم كه پشت پیراهن هر دو شهید نوشته شده:

 

«مى روم تا انتقام سیلى زهرا بگیرم...»


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1023
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

 

عصر یك روز گرم بود و بیابان هاى خشك و گسترده جنوب; و احساس ناشناخته درونى اى كه ما را به طرف كانالى كه عرض و «نفررو» كشانده بود. بیشتر طول آن را صبح زیرورو كرده و گشته بودیم، و فكر نمى كردیم كه یدگر شهیدى در آنجا باشد. یكى از بچه ها بد جورى خسته و كلافه شده بود; در حالى كه رویش به كانال بود، فریاد زد:

 

- خدایا، ما كه آبرویى نداریم، اما این شهدا پیش تو آبرو دارند، به حق همین شهدا كمكمان كن تا پیكرشان را پیدا كنیم!

 

به نقطه اى داخل كانال مشكوك شدیم. بیل ها را به دست گرفتیم و شروع كردیم به كندن. بیست دقیقه اى كه بیل زدیم، برخوردیم به تعدادى وسایل و تجهیزات از قبیل خشاب اسلحه، قمقمه، فانسقه و... كه خود مى توانست نشانى از شهیدان باشد، ولى كار را كه ادامه دادیم، چیزى یافت نشد. این احتمال را دادیم كه دشمن، بعد از عملیات وسایل و تجهیزات شهدا را داخل این كانال ریخته است.

 

درست در آخرین دقایقى كه مى رفت تا امیدمان قطع شود و دست از كار بكشیم، بیل دستى یكى از بچه ها به شیئى سخت در میان خاك ها خورد. من گفتم: «احتمالا گلوله عمل نكرده خمپاره باشد»، ولى بقیه این احتمال را رد كردند. شدت فعالیت بچه ها بیشتر شد، پندارى نور امید در دلهاشان روشن شده بود. دقایقى نگذشت كه دسته هاى زنگ زده برانكاردى توجهمان را جلب كرد، كمى خوشحال شدیم. ولى این هم نمى توانست نشانه وجود شهید باشد. فكر كردیم برانكارد خالى باشد. سعى كردیم دسته هایش را گرفته و از زیر خاك بیرون بكشیم. هرچه زور زدیم و تلاش كردیم، نشد كه نشد. برانكارد سنگین بود و به این راحتى كه ما فكر مى كردیم، بیرون نمى آمد.

 

اطراف برانكارد را خالى كردیم. نیم مترى هم در عمق زمین را كندیم. پتویى كه از زیر خاك نمایان شد، توجه همه را جلب كرد. روى برانكارد را كه خالى كردیم، پیكر شهیدى را یافتیم كه بروى آن دراز كشیده و پتو به دورش پیچیده بود. با ذكر صلوات، پتو را كنار زدمى، بدن استخوان شده بود ولى لباس كاملا سالم مانده بود. در قسمت پهلوى سمت راست شهید، روى لباس یك سوراخ به چشم مى خرود كه نشان مى داد جاى تركش است. دگمه هاى لباس را كه باز كردیم، دیدیم یك تركش بزرگ روى قفسه سینه اش جاى گرفته است.

 

كار را ادامه دادیم، كمى آن طرفتر پیكر شهیدى دیگر را یافتیم كه آن هم بر روى برانكارد دراز كشیده و شهید شده بود. لباس او هم كاملا سالم بود. بر پیشانى اش سربند سبزى به چشم مى خورد، كه روى آن نوشته شده بود: «یا مهدى ادركنى»

 

صحنه غریبى بود. خنده و گریه بچه ها توأم شده بود. خنده و شادى از بابت پیدا كردن پیكرهاى مطهر، و گریه از بابت مظلومیت مجروحین كه غریبانه به شهادت رسیده بودند.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1073
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

آنها كه رفته اند، مى دانند كانى مانگا چه شیب و ارتفاعى دارد. عملیات والفجر چهار آنجا انجام شد و نیروهاى ما مدتى روى آن مستقر بودند. اواسط سال 71 بود كه براى آوردن پیكر شهدایى كه در منطقه جا مانده بودند به آنجا رفتیم.

 

صبح زود كه شروع كردیم به صعود. ظهر بود كه در اوج خستگى و هن و هن كنان به نزدیك قله رسیدیم. لختى نشستیم تا نفسى تازه كنیم. هنوز بدنم را روى سنگ ها رها نكرده بودم كه در چند مترى خودمان در سراشیبى تند قله كانى مانگا، متوجه پیكر شهیدى شدم كه دمرو به كوه چسبیده بود رفتیم كه براى آغاز پیكر او را برداریم. نزدیك كه شدیم، ماتمان برد. شهید كفش هاى طبى مخصوص افراد معلول را به پا داشت كه با میله هاى مخصوص به كمرشان بسته مى شود. ما در زمان صلح، بدون هرگونه خطرى، از صبح تا ظهر طول كشیده بود تا خودمان را به آنجا برسانیم ولى او در اوج عملیات و جنگ، در زیر آتش دوشكا و خمپاره هاى دشمن، مردانه و دلاورانه، خود را در شب عملیات تا آنجا بالا كشیده بود; كسى كه بدون شك راه رفتن به روى زمین عادى برایش خیلى مشكل بوده.

 

متأسفانه هرچه گشتیم از پلاك یا كارت شناسایى اش خبرى نشد ولى آنجا محورى بود كه بچه هاى لشكر 14 امام حسین(علیه السلام) اصفهان عملیات كرده بودند. روزهاى بعد به یگانشان كه اطلاع دادیم، سریع او را شناختند و گفتند:

 

- او نوجوانى بود كه پاهایش معلول بود ولى با اصرار زیاد به عملیات آمد و شهید شد و جنازه اش همان بالا ماند


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1024
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

چند روزى مى شد كه در اطراف كانى مانگا در غرب كشور كار مى كردیم.

شهداى عملیات والفجر چهار را پیدا مى كردیم. اواسط سال 71 بود.

از دور متوجه پیكر شهیدى داخل یكى از سنگرها شدیم، سریع رفتیم جلو، همان طور كه داخل

سنگر نشسته بود، ظاهراً تیر یا تركش به او اصبات كرده و شهید شده بود. خواستیم كه

بدنش را جمع كنیم و داخل كیسه بگذاریم، در كمال حیرت دیدیم در انگشت وسط

دست راست او انگشترى است; از آن جالبتر اینكه تمان بدن كاملا اسكلت شده بود

ولى انگشتى كه انگشتر در آن بود كاملا سالم و گوشتى مانده بود. همه بچه ها یه

دورش جمع شدند. خاك هاى روى عقیق انگشتر را كه پاك كردیم، اشك هم مان

در آمد. روى آن نوشته شده بود: «حسین جانم».


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1120
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

ماه رمضان سال 74 بود كه همراه بچه ها در ارتفاع 112 فكه مشغول جستجوى زمین بودیم. چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. بچه ها بدجورى شاكى شده بودند. از نگاه هاى مشكوك، فهمیدم چه قصدى دارند. تا آمدم به خودم بجنبم، همه دوروبرم را گرفته بودند. رسمى بود كه باید به آن تن مى دادم. هرگاه چند روزى شهدا دلشان خودشان را نشان ندهند، یكى از تازه واردین را خاک مى كنند تا شهدا دلشان به حال او بسوزد و خودى نشان دهند. تا آمدم التماس كنم كه نه! چند نفرى مرا خواباندند روى زمین و «محمدرضا حیدرى» كه پشت دستگاه بیل مكانیكى بود، در نزدیكى ام پاكت بیل را در زمین فرود برد و مقدار زیادى خاك رویم ریخت، فقط مواظب بودند كه خاك توى چشم و گوش و دهانم نرود. خاك را كه ریختند، رفتند سراغ كندن زمین و مرا به حال خود رها كردند، دم غروب هم بود و هوا مى رفت كه تاریك شود.

 

در حالیكه سعى مى كردم خاك ها را از جلوى صورتم رد كنم تا راحت تر نفس بكشم، نگاهم افتاد به همانجایى كه حیدرى بیل مكانیكى را در زمین فرو برده بود. دیدم یك تكه لباس بیرون زده است. بچه ها را صدا كردم. اول فكر كردند مى خواهم كلك بزنم تا از زیر خاك بیرون بیایم. آمدند جلو; تكه لباس را كه دیدند، باورشان شد ولى خیلى سریع اتفاق افتاده بود.

 

خاك ها را كه زدند كنار و بیرون آمدم، درست جایى كه مرا خاك كرده بودند، زیر محلى كه پاهایم قرار داشت، خاك ها را برداشتیم و پیكر او را درآوردیم كه كارت و پلاك داشت. جمجمه را كه بیرون آوردیم، یك گلوله به وسط پیشانى اش خورده بود. احتمالا جاى تیر خلاصى بود. اسم شهید «على نیرنا» بود. بدنش را هم دو سه متر آن طرفتر پیدا كردیم كه یك تركش از پشت به كتفش خورده بود و هنوز تركش توى استخوان بود.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1096
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

بهار سال 74 بود كه در بیابان فكه، در منطقه علمیات والفجر یك، همراه دیگر نیروها مشغول

تفحص شهدا بودیم. در كنار یكى از ارتفاعات، تعداد زیادى شهید پیدا كردیم. یكى از شهدا

حالت جالبى داشت. او كه قد بلند و رشیدى داشت، در حالى روى زمین افتاده بود كه دو دبّه

پلاستیكى بیست لیترى آب در دستان استخوانى اش قرار داشت. چه بسا خود تشنه به شهادت

رسیده بود. یكى از دبّه ها تركش خورده و سوراخ شده بود; ولى دبّه دیگر، سالم و پر از آب بود.

در آن را كه باز كردیم، در كمال حیرت دیدیم، با وجودى كه حدود دوازده سال از شهادت این

سقاى بسیجى مى گذرد و این دبّه، دوازده سال است كه این آب را در خود نگه داشته است،

ولى آب بسیار گوارا و خنك مانده است.بچه ها با ذكر صلوات، و «سلام بر حسین»،

به رسم تبرك، هریك جرعه اى از آن آب نوشیدند.


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1050
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

سالم جبّار حسّون، از عشایر عراق بود كه با برادش سامى، پول مى گرفتند و در كار تفحص شهدا كمكمان مى كردند. چند وقتى بود كه سالم را نمى دیدم. از برادش سراغش را گفتم. به عربى گفت: «سالم، موسالم; سالم مریض است». گفتم: «بگو بایید براى شهدا كار كند، خدا حتماً شفایش مى دهد». صبح جمعه بود كه در منطقه هور، یك بلم عراقى به ما نزدیك شد به ساحل كه رسید، دیدم سالم، از بلم پیاده شد و افتاد روى خاك. گفت: «دارم مى میرم». به شدت درد مى كشید. فقط یك راه داشتم. گذاشتیمش توى آمبولانس و آمدیم طرف ایران. به او گفتم خودش را معرفى نكند. از ظهر گذشته بود كه رسیدیم به بیمارستان شهید چمران سوسنگرد. دكتر ناصر دغاغله او را معاینه كرد. شكم سالم ورم كرده بود. دكتر دستور داد سریع او را به اتاق عمل ببرند. سالم به گریه افتاد، التماس مى كرد كه «من غریبم، كسى را ندارم، به من دارو بدهید، خوب مى شوم.» فكر كردیم شاید دكتر در تشخیص خود اشتباه كرده. بردیمش بیمارستان شهید بقایى اهواز. چند ساعتى منتظر ماندیم، اما از دكتر كشیك خبرى نبود. بالاخره دكتر رسید. همان دكتر دغاغله بود! گفتم: «دكتر، ما فكر كردیم شما در تشخیص اشتباه كردید، از دستتان فرار كردیم. ولى ظاهراً این مریض قسمت شماست». دستور داد او را به اتاق عمل ببرند. سالم به اتاق عمل رفت و من هم رفتم طرف شلمچه دنبال كارهایم. به كسى هم نگفته بودیم كه یك عراقى را اینجا بسترى كردیم. من بودم و یك پاسدار عرب زبان اهوازى، به نام عدنان.

 

بعد از 48 ساعت از شلمچه برگشتیم اهواز. وارد بیمارسستان كه شدم، دیدم توى حیاط راه مى رود. گفتم:«سالم دیدى دكترهاى ما چه خوب هستند و چه مردم خوبى داریم». زد زیر گریه. گفتم:«وقتى دكتر مرا عمل  كرد، آقایى آمد بالا سرم و گفت بلند شو برو توى بخش بخواب. ناراحت شدم، سرش داد كشیدم كه آقا من شكمم پاره است! آن آقا دست به سرم كشید و گفت بچه ها بیایید دوستتان را داخل بخش ببرید. عده اى جوان دورم را گرفتند كه گویى همه شان را مى شناسم. به من گفتند اینجا اصلا احساس غریبى نكن. چون تو ما را از غربت بیرون آوردى، ما هم تو را تنها نمى گذاریم. آنها تا چند لحظه پیش كنار من بودند!».

 

... از آن روز سالم به كلى عوض شده بود. مى گفت: «تا آخرین شهیدى كه در خاك عراق مانده باشد، كمكتان مى كنم». خالصانه و با دقت كا مى كرد. بعثى ها دخترش را كشتند تا با ما همكارى نكند، اما همیشه مى گفت: «فداى سر شهدا!».


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 873
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

روى قبر پارچه سبزى كشیده بودند و كنارش پر بود از مهر و مفاتیح. از عراقى ها جریانش را پرسیدیم.

 

گفتند: «شب ها مى دیدیم این جا روى خاكریز، شمع روشن است.

فكر كردیم عشایر آن سمت روشن كرده اند. آنها هم فكر مى كردند ما روشن كرده ایم.

چند وقت بعد ازشان پرسیدیم: شما شب ها آنجا چه مى كنید؟ گفتند: ما هم فكر مى كردیم

شما شمع روشن كرده اید! با هم رفتیم روى خاكریز، پیكر یك شهید ایرانى بود.

كارت شناسایى هم داشت: «سید طعمه یاسرى، از اهواز» همین جا دفنش كردیم

و مى آییم ازش حاجتمان را مى گیریم و مى رویم.»


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1148
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

چون شلمچه براى عراق خیلى حساس بود، بدترین نیرویشان، عبدالامیر را گذشته بودند مسئول گروه سى نفره عراق. همیشه دهانش بوى گند مشروب مى داد و چشم هایش ورم كرده و قرمز بود. هفت هشت كیلومتر توى خاك عراق مى رفتیم تا به سه راه شهادت برسیم و مشغول كار تفحص شویم. توى این مسیر زیارت عاشورا را مى خواندیم; ممنوع كرد. وقتى هم شهیدى پیدا مى كردیم، مى بوسیدمش و با او درد و دل مى كردیم. مى گفت: حرام است. براى این كه ما را آزار بدهد. با سرنیزه جمجمه شهدا را بالا مى آورد و حرف هاى توهین آمیز مى زد. یك روز، از حد گذراند و به یك شهید توهین كرد. وقتى آمدیم توى خاك خودمان، از شدت ناراحتى بغض كرده بودیم. من و مجید شروع كردیم به گریه كردن. یاد عملیات كربلاى پنج افتادم كه قرار بود رمز عملیات «لاحول و لا قوه الا بالله العلى العظیم» باشد كه شهید حاج حسین خرازى گفت: ما درد كربلاى چهار را چشیدیم. پس بیایید رمیز عملیات را «یا زهرا» بگذاریم. نام بى بى كلید قفل هاى بسته است.

 

به مجید گفتم: «بیا متوسل شویم به حضرت زهرا(س) كه شر این فاسد كم شود یا یك بلایى سرش بیاید ...» متوسل شدیم.

 

فرداى آن روز، مثل همیشه، ساعت هفت، وارد خاك عراق شدیم. عجیب بود; آن روز براى اولین بار، عبدالامیر بوى مشروب نمى داد. گفت: «امروز مى خواهم شما را یك جاى خوبى ببرم; به ساترالموت (خاكریز مرگ)». اعتنا نكردم. اصرار كرد، قسم خورد، گفت: «حاجى! والله قسم كه خودم اینجا آدم كشتم». به مجید پازوكى گفتم: «تا ساعت دو كار مى كنیم و از ساعت دو تا چهار هم به جایى مى رویم كه عبدالامیر گفت.» آنجایى كه عبدالامیر مى گفت، یك خاكریز بلند بود. اولین بیل را كه زدیم یك شهید پیدا شد.

 

پیكر، سالم بود. یك كارت شناسایى عكس دار و یك مسواك تاشو داخل جیبش بود. با مسواك خودش خاك صورتش را كنار زدم. عكس با صورتش قابل تطبیق بود. راحت مى شد فهمید كه تازه محاسنش درآمده و هنوز هفده سال را پر نكرده بود. مشغول كار خودمان بودیم كه متوجه شدیم عبدالامیر به صورت تشهد نماز، دو زانو نشسته و به كف پاى شهید دست مى كشید و به صورت خود مى مالید. سرش داد كشیدم كه: «حرام، عبدالامیر. تو كه مى گفتمى حرام است!» گفت: نه، این از اولیاء الله است!».

 

از آن روز به بعد، عبدالامیر با ما زیارت عاشورا مى خواند!


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 936
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

هر روز وقتى بر مى گشتم، بطرى آب من خالى بود، اما بطرى مجید پازوكى پر بود.

توى این حرارات آفتاب، لب به آب نمى زد. همش دنبال یك جاى خاص مى گشت.

نزدیك ظهر، روییك تپه خاك با ارتفاع هفت هشت متر نشسته بودیم و دید مى زدیم

كه مجید بلند شد. خیلى حالش عجیب بود. تا حالا این طور ندیده بردمش. هى مى گفت پیدا كردم. این همون بلدوزره و ...

 

یك خاكریز بود كه جلوش سیم خاردار كشیده بودند. روى سیم خاردار دو شهید

افتاده بودند كه به سیم ها جوش خورده بودند و پشت سر آنها چهار شهید دیگر.

مجید بعضى از آنها را به اسم مى شناخت. مخصوصاً آنها را كه روى سیم خاردار

خوابیده بودند. جمجمه شهدا با كمى فاصله روى زمین افتاده بود. مجید بطرى آب را برداشت،

روى دندان هاى جمجمه مى ریخت و گریه مى كرد و مى گفت:

«بچه ها! ببخشید اون شب بهتون آب ندادم. به خدا نداشتم. تازه، آب براتون ضرر داشت!» ... مجید روضه خوان شده بود و ...


:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1126
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 7 صفحه بعد

.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.